مارکسیسم در مقابل دولت
تئوری انقلاب کارل مارکس در مقابله با کسانی که به دولت سرمایه داری همچون نیروئی یا امکانی برای پیش روی یا ترقی نگاه میکردند رشد و گسترش یافت. استدلالات مارکس امروز مثل همیشه مهم و مرتبط هستند. ازسیاست های انتخاباتی برنی سندرز تا پرستش حکومت ورشکسته چین یا سایر کشورهای خود خوانده سوسیالیست، این ایده که دولت های بوروکراتیک باید مرکز استراتژی آزادی انسان قرار بگیرند همچنان رواج دارد.
این تفکر که دولت، نماینده خیر عمومی است، مساله تازه ای نیست. در زمان مارکس هم این ایده گرایشی غالب درمیان سوسیالیست ها بود. در اوایل استقرار سرمایه داری هنگامی که وعده های آزادی، برادری و برابری در انقلاب فرانسه هنوز نو آوری های جدید بود، این مساله بیشترقابل درک بود. چرا این ایده ها امروز طنین انداز است؟
مارکس کار خود را به عنوان مدافع سرسخت دموکراسی و آزادی سیاسی آغاز کرد. او به اصلاح دولت و افشای جنایت هایش امید داشت. موفقیت بنیادی او که وی را از معاصران و اسلافش متمایز میکند، هنگامی است که به این نتیجه رسید که سیاست رادیکال باید از منطق دولت بوروکراتیک خلاص شود.
از نوشته های مارکس سه استدلال اصلی بیرون می آید. نخست اینکه سیاست متمرکز بر دولت دست در دست از خود بیگانگی اقتصادی به پیش می رود. دوم اینکه دولت ابزار طبقه حاکمه است نه وسیله ای خنثی. سوم اینکه استراتژی سوسیالیستی باید قدرت برای طبقه کارگر را هدف قرار دهد. رد دولت سرمایه داری، نیاز به ایجاد استراتژی برای نوعی از قدرت دارد که بتواند آن را شکست دهد. دمکراسی رادیکال و واقعی باید برمحدودیت نهادهای سرمایه داری غلبه کند. این به طبقه کارگر بستگی دارد که اشکال قدرت خود را ایجاد کند.
دولت سرمایه داری با آنچه در گذشته بود متفاوت است. در دوران فئودالیسم، سیاست و زندگی اقتصادی مستقیما در هم ادغام شده بودند. صاحبان ثروت : اربابان، پادشاهان و کلیساها، که صاحب زمین بودند دارای قدرت سیاسی بوده و بر کارگران خود تسلط داشتند. انتظار نمی رفت که توده ها مشارکت کنند یا حرفی برای گفتن داشته باشند.
در سرمایه داری، بین حاکمان تقسیم کار وجود دارد. زندگی اقتصادی- جامعه مدنی – جدا از دولت که کانون توجه سیاست قرار می گیرد. سرمایه داران در بازار با یکدیگر رقابت میکنند و هر یک بر منافع خود تمرکز می کنند. دولت جداگانه شکل می گیرد و اطمینان حاصل میکند که روابط اجتماعی سرمایه داری در کل پایدار بماند.
مارکس رشد اولیه دولت سیاسی را یک گام به جلو دانست. آزادی سیاسی، حق رای و سایر برابری های رسمی، این ایده را که همه ما در آن سهیم هستیم و باید در مورد کل جامعه بطور کلی تصمیم گیری کنیم را مشروع کرد. اما هنوز این شکل ازسیاست با زندگی اجتماعی بیگانه بود. ما نمیتوانیم بطور جمعی در مورد چیزهائی که به طور واقعی مهم هستند: چه کسی مالک چه چیزی است، چگونه ثروت تولید می شود، همه چیز کجا می رود، تصمیم بگیریم.
این ” دولت سیاسی” با تکمیل شیوه تولید سرمایه داری، با اصول مالکیت خصوصی، استثمار و انباشت سود توسعه یافت. نهاد های دولتی این روابط را مسلم دانسته و حفظ میکنند. دولت از لحاظ ساختاری با منافع طبقه حاکم گره خورده است و نمی توان ( از این طریق )علیه حاکمان استفاده کرد .
مارکس اشاره میکند که این دقیقا به دلیل ” کور” بودن دولت مدرن نسبت به هستی اجتماعی(نابرابریها) است که آن را تقویت میکند و برابری سیاسی فرمال، نابرابری واقعی را پنهان میکند. دولت وقتی با شهروندان خود یکسان رفتار میکند، به روش خود، تمایزاتی را که با تولد، رده اجتماعی، تحصیلات و شغل بوجود می آید را نمی بیند و طوری عمل میکند که گویی این تفاوت ها وجود ندارد، به مالکیت خصوصی، تحصیلات، شغل اجازه میدهد که به روش خود عمل کند. دولت فقط با پیش فرض این تمایز های واقعی و به دور از لغو آنها وجود دارد. دولت سرمایه داری با تصویب و قانونی کردن جامعه کاملا نابرابر و ظالمانه است که از برخی جهات به شهروندان خود حقوق برابر اعطا میکند.
این نابینایی دولت در برابر هستی اجتماعی باعث می شود که ارگانی همگانی/عمومی و بی طرف به نظر برسد. منافع طبقه سرمایه دار منافع کل جامعه قلمداد می شود ، و بوروکراسی ظاهرا بی طرفی امور کشور را مدیریت می کند. از این روست که مارکس اشاره میکند که بوروکراسی حاکمیت بورژوازی را تحکیم میکند.
دولت سرمایه داری، برای ایفای نقشی که قبلا به کلیسای قرون وسطی اختصاص داده شده بود به شکلی جدید وارد عمل میشود. دین سکولار شده است. “خیرعمومی” جای “اراده خدا” را می گیرد و چون صدا خفه کن، وضعیت موجود نابرابر را توجیه میکند. مقامات دولت- بوروکراتها، سیاستمداران و قانون گذاران- مانند کشیش های فئودال می شوند: آنها فضائل خیر عمومی را موعظه میکنند در حالی که برای حفظ نقش ممتاز خود تلاش میکنند که جامعه بسیار ناعادلانه را تثبیت کنند.
چرا مردم به چنین دمکراسی فقیری بسنده میکنند؟ تمکین به دولت ، محصول تاثیرات تحریف کننده تولید کالائی، منطق اساسی سرمایه داری است. در زندگی کاری ، کنترلی بر کار یا چیزهایی که تولید میشود وجود ندارد. زندگی اکثر مردم توسط اقلیت انگلی از روسا دیکته می شود که فرآیند کنترل تولید، انتقال و فروش کالاها در بازار برای سود را در دستان خود دارند. مارکس به ناتوانی و اتمیزه شدن ناشی از آن به عنوان بیگانگی یاد کرد. هستی اجتماعی مردم بوسیله هرج و مرج و تخریب فرآیند های اقتصادی لگد مال شده است.
در دنیای اقتصادی همه باهم رقابت میکنند. همه چیز برای فروش است. همبستگی انسانی تضعیف می شود. برای تضمین آزادی، به دولت روی آورده می شود ، جائی که مردم احساس میکنند که نمایندگی دارند و هر چند سال یکبار مجاز به رای دادن هستند، در اقتصاد آزاد نیستند، زندگی نابرابر است ، و جامعه بطور آشفته توسط انگیزه برای سود سازمان یافته است. به عنوان شهروندان برابر در دولت ، اینگونه تصور می کنند که براساس اصل برابری و تصمیم گیری آگاهانه، در حال زندگی جمعی می باشند.
مارکس در مسئله یهود، متن اولیه ای که در آن در ضمن دفاع از مبارزه برای دستیابی به حقوق برابر، محدودیت های آن را نیز برجسته کرده، گسستگی در آگاهی انسان را توصیف میکند: ” جائی که دولت سیاسی به پیشرفت واقعی خود رسیده باشد، انسان نه تنها در اندیشه، در آگاهی ، بلکه در واقعیت، در زندگی- یک زندگی دوگانه، یک زندگی آسمانی و زمینی دارد: زندگی در جامعه سیاسی، که در آن او خود را موجودی اجتماعی میداند و زندگی در جامعه مدنی، که در آن به عنوان یک فرد خصوصی عمل میکند ، انسانهای دیگر را همچون ابزار در نظر میگیرد، خود را به وسیله تنزل میدهد و به بازیچه نیروهای بیگانه تبدیل می شود.
به همین دلیل است که اکثر مردم، چه آنها دولت را اساسا خوب و یا بد بدانند، آن را ضروری تلقی میکنند. ارجاع و یا تمکین به دولت، چه با رغبت چه با تکلف، نتیجه گسست جامعه از سیاست و نیز از خود بیگانگی است. کنترل جامعه را در دست نداریم، بنابر این منطقی به نظر می رسد که یک بوروکراسی اداره آن را در اختیار بگیرد.
بوروکراسی دولتی برای مدیریت و تثبیت تضادهای جامعه مدنی که تحت دستورات انباشت سرمایه اداره می شود، وجود دارد. اما دولت باید خود را تجسم اراده مردم نشان دهد، تجسم زندگی همگانی و جمعی در جهانی که توسط رقابت و نابرابری از هم گسیخته است.
خبر خوش اینکه این مسیر دیگر نمی تواند ادامه یابد. از آنجا که دولت از نزدیک با جامعه مدنی در ارتباط است، این سراب مداوا در حال نابودی است. از یک سو نهاد های دولت، درجه ای از عقلانیت و ثبات را در سیستم وارد میکنند، که اگر سرمایه داران به حال خود رها شوند، دیگر وجود نخواهند داشت. از سوی دیگر وظیفه مدیریت و تثبیت تضادهای جامعه مدنی با توجه به قدرت محدود دولت در مقایسه با نیروهای اقتصادی زیر بنایی آن، کار فوق العاده دشواری است.
تناقضی که مارکس به آن اشاره میکند، خود را در تمایل به کنترل و سرکوب همه جنبه های کیفی، متنوع، غیر قابل پیش بینی هستی ابراز میکند. دولت تمایل به اقتدار و تثبیت وضعیت موجود دارد به این معنی که در دوره بحران، یا هنگامی که مردم عادی با دولت درگیر می شوند، حتی در کشورهای دمکراتیک ،
به استبداد منتهی شود. چنین دوره هائی این امکان را ایجاد میکند که دولت به عنوان ابزاری جانبدار ، نا عادلانه، به عنوان ابزاری برای حاکمیت طبقاتی در معرض دید قرار گیرد و افشا شود.
تناقضات دولت بورژوازی در نوشته مارکس در رابطه با انقلاب سالهای 1848-1789 در فرانسه نمایان است. انقلاب با خواست آزادی، برادری و برابری شروع شد، که الهام بخش وفاداری و شجاعت توده هائی بود که برای بر انداختن رژیم های کهنه جنگیدند. اما از آنجائیکه دولت در مهار تناقضات بوجود آمده بوسیله انقلاب در جامعه در هر مورد خود را ناتوان می یافت، این آرمانها به اقتدار گرائی تبدیل شد. بورژوازی در سال 1789 در تلاش اولیه برای انقلاب، توده ها را به مسلح شدن فرا خواند، هر چند در سال 1851هراسناک از طبقه کارگر انقلابی، برای تثبیت وضعیت، قدرت را به دیکتاتور تحویل داد.
علیرغم این واقعیت که به نظر می رسید که بورژوازی هنگام تحویل قدرت به یک دیکتاتور، شکست خورده است، اما مارکس تاکید میکند که این تحولات نمونه ای از تحکیم نظم سرمایه داری است.
مارکس تراژدی تاریخ فرانسه بین 1848 و 1789 را شاهدی بر عدم توانائی بورژوازی در تحقق آزادی ، برادری و برابری موعود دانست. کامل شدن و تقویت دولت به معنای کامل کردن و تقویت جامعه نابرابر و ظالمانه ای بود که زیربنا و یا زمینه ساز وجود خود دولت است. جستجوی مارکس برای یافتن عامل جدید رهائی انسان با این نا امیدی آغاز شد.
مارکس بعنوان شرکت کننده فعال و ناظر جدی مبارزات کارگران در فرانسه، جائیکه وی برای مدتی در تبعید زندگی کرد، تئوری “خود رهائی” طبقه کارگر را بسط و گسترش داد. مارکس اولین سوسیالیستی نبود که در باره ستم بر طبقه کارگر سخن میگفت. ستم طبقاتی بر کارگران مساله ی کاملا پذیرفته شده ای بود. اهمیت مارکس در این واقعیت نهفته است که وی پرولتاریا را به عنوان فاعل /سوژه سیاسی بالقوه که می تواند جامعه را به کلی متحول کند، به رسمیت شناخت. او استدلال کرد که طبقه کارگر، طبقه واقعاً جهانی است که بدون از بین بردن همه شرایط ظالمانه جامعه مدرن، نمی تواند خود را آزاد کند.
آزادی طبقه کارگر،از بین بردن استثمار طبقاتی- منبع همه ترس و هراس های جامعه – را ضروری میکند. طبقه کارگر به قول مارکس “طبقه ای با زنجیرهای اساسی … که بدون رهائی سایر حوزه های جامعه نمیتواند خود را رها کند و بدین ترتیب سایر حوزه های جامعه را نیز رها می کند.
مارکس از همان ابتدا به مبارزه طبقاتی و لزوم خود رهائی طبقه کارگر پرداخت. اما در اواخر قرن نوزدهم بود که بطور دقیق ارتباط آنرا با چگونگی روش برخورد با دولت سرمایه داری بیان کرد. مارکس در کار بعدی اش جنگ داخلی در فرانسه به کمون پاریس اشاره میکند- دوره کوتاه شش هفته ای در سال 1871 هنگامی که کارگران پاریس قبل از اینکه بوسیله ارتش در هم کوبیده شوند، شهر را تصرف و اداره کردند. کارگران از طریق مبارزات انقلابی، نهاد های انقلابی- دمکراتیک خود را ایجاد کردند، اما دولت قبلی را درهم نشکسته و از بین نبردند.
مارکس ابتکار، خلاقیت و شجاعت کمون را بدون وقفه ستایش میکرد، وی سخنرانی خود را در انجمن بین المللی کارگران با ادای احترام به کمون پاریس به پایان رساند. متاسفانه کمون شکست خورد. نتیجه گیری مارکس و درس کلیدی آن : لزوم در هم شکستن ماشین دولتی بود، پرولتاریا به سادگی نمی تواند ماشین آماده دولتی را در دست بگیرد.
کمون پاریس ، مارکس را صریح تر از پیش به این نتیجه رساند که دولت وسیله ای خنثی که بتوان از آن برای گرفتن قدرت از ستمگران استفاده کرد، نیست. در اصل، استبداد است. مارکس استدلال کرد که سرمایه داری فقط در صورتی نابود می شود که کارگران دولت را در هم شکسته و نهاد های کارگری را جایگزین کنند، یک ” دیکتاتوری پرولتاریا”.
دیکتاتوری پرولتاریا احتمالا بد فهمیده شده ترین و بد استفاده شده ترین مفاهیم مارکس است، استدلالی برای دمکراسی بود، نه برخلاف آن . دیکتاتوری پرولتاریا ، به معنای حکومت طبقه کارگر یعنی اکثریت قریب به اتفاق جامعه بر اقلیت از طریق نهاد های انقلابی قدرت کارگری است. بدین ترتیب مارکس خود را از دو گرایش غالب در انترناسیونال اول : رفرمیست های گرد آمده حول لاسال و آنارشیست هایی همچون باکونین و پرودون متمایز کرد.
به نظر می رسد که این گرایشات در دو انتهای مخالف طیف سیاسی قرار دارند: یکی در دست گرفتن دولت را راه حل ارائه سوسیالیسم میداند، در حالیکه دیگری برای از میان بردن یا نا دیده گرفتن دولت استدلال میکند. اما تئوری مارکس نشان داد که هر دو جریان قادر به درک اینکه چگونه دولت سرمایه داری از نزدیک با روابط اجتماعی سرمایه داری گره خورده است ، نبودند. اشتراک آنارشیست ها و رفرمیست ها در این است که آنها دولت را همچون اقتداری بیرونی می دیدند، نه نهادی که موجودیت و ساختارش از سرشت جامعه طبقاتی سرمایه داری بیرون آمده باشد. تفاوت آنها در میزان مشروعیتی بود که به آن میدادند: رفرمیست ها فکر میکردند که دولت می تواند ابزاری برای ایجاد سوسیالیسم باشد، در حالیکه آنارشیست ها با آن مخالفت می کردند.
لغزش رفرمیست ها در این رابطه کاملا مشهود است. دولت بوروکراتیک بیان حاکمیت سرمایه داری است، ساختار اصلی اش طبقه کارگر را بی قدرت میکند و بر تصمیم گیری اقلیتی از جامعه تکیه دارد. نمیتوان با طبقه ای که برای سرکوب وجود دارد آنرا به دست آورد.
ضد دولت بودن آنارشیست ها اشکال مختلفی به خود گرفت. برخی استدلال میکردند که همه اشکال کنش سیاسی ذاتا ارتجاعی است. این در عمل به معنای پرهیز یا حتی نکوهش مبارزات پیرامون حقوق رای، حقوق زنان و حقوق اقلیت های مذهبی و قومی بود.
ماکس استیرنر فیلسوف آنارشیست میگوید: وجود دولت مدیون تحقیری است که من نسبت به خودم دارم. با ناپدید شدن این تحقیر، آن (دولت) کاملا از بین خواهد رفت. این ایده میگوید اگر مردم دیگر به قدرت دولت اعتقاد نداشته باشند، دولت ناتوان می شود. اما قدرت دولت بورژوازی به حمایت فعال مردم متکی نیست ، نفرت گسترده از پلیس در ایالات متحده امکان زندان و کشتن مردم را برای آنها غیر ممکن نکرده است، فرد گرایی موجب تضعیف قدرت ایدئولوژیک دولت نمی شود بلکه آن را تقویت میکند. ضد دولت گرایی ماکس استیرنر نوعی فرد گرائی رادیکال است. یکی از موفقیت های نئو لیبرالیسم این است که متقاعد مان کند که بعنوان مصرف کننده حق انتخاب نماینده را داریم. این امر همچنین در مورد اشکالی از کمونیسم مبتنی بر راه اندازی کمون ها در مقیاس کوچک یا اسکوات ( تصرف املاک خالی/متروکه) که دولت را به چالش نمی کشد، بکار می رود. همانگونه که مارکس استدلال میکند پادزهر ناتوانی ای که افراد جامعه تجربه میکنند ، مبارزه جمعی، همبستگی و آگاهی طبقاتی است، نه خود خواهی.
برای مارکس، درک رابطه نزدیک بین دولت و زندگی اقتصادی به معنی رد این ایده است که میتوان دولت را در دست گرفت . مارکس در حالیکه تصدیق میکرد که مسائل سیاسی بهمان اندازه مسائل اقتصادی بخشی از مبارزه طبقاتی هستند، اما مساله اینجا به معنی ایجاد یک دولت مطلوب دموکراتیک سرمایه داری نیست، بلکه ایجاد اعتماد به نفس، سازمان و آگاهی طبقه کارگر است. برای اینکه کارگران در نهایت بتوانند دولت سرمایه دار ی را کاملا درهم شکسته و نابود کنند و آنرا با شکل جدیدی از سازمان سیاسی مبتنی بر قدرت جمعی استثمارشدگان جایگزین سازند.
ایجاد این بینش که وجود دولت برای سازماندهی زندگی اقتصادی است ، این ایده را رواج میدهد که فرد نمی تواند برآن غلبه کرده یا آنرا شکست دهد، در حالیکه درک از دولت سرمایه داری بعنوان ابزاری برای حاکمیت طبقاتی به معنی تصدیق نیاز طبقه کارگر برای توسعه ابزار حاکمیت طبقاتی خود علیه طبقه سرمایه دار بود. این نیاز با تجربه انقلابات کارگری در سراسر قرن بیستم ثابت شده است. سرانجام و مهم تر از همه دیدن طبقه کارگر به عنوان طبقه ای جهانی، طبقه ای که فقط با از بین بردن کل سیستم می تواند خود را رها سازد به این معنی است که دولت کارگری فرم جدیدی از دولت : یک ” ضد دولت” است. هدف دولت کارگری از بین بردن تقسیمات طبقاتی بطور کلی است، بنابراین از بین بردن پایه های مادی دولت و ایجاد شرایطی برای ” پژمرده شدن” آن است.
تئوری مارکس در رابطه با خود رهایی طبقه کارگر، زمینه را برای برداشت کاملا متفاوت از دموکراسی رادیکال ایجاد کرد: هدف از بین بردن زمینه های مادی از خود بیگانگی موجود، هم در شکل اقتصادی ( تولید کالائی و کار مزدی) و هم شکل سیاسی آن ( دولت بوروکراتیک) است.
ظهور بورژوازی، مستلزم جدایی سیاست و اقتصاد بود. حکمرانی طبقه کارگر به معنی تبدیل قدرت اقتصادی طبقه کارگر به یک نیروی سیاسی است. در مبارزه طبقه کارگر زندگی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی در هم تنیده شده است. با یک نگاه گذرا به نهاد های قدرت طبقه کارگر- شوراهای کارگری که از طریق مبارزات جمعی مانند اعتصابات توده ای ایجاد شده اند- وجود چنین دمکراسی رادیکالی، را به ما نشان میدهد.
انتقاد مارکس از دمکراسی سرمایه داری این بود که به اندازه کافی پیش نرفت. ما به دمکراسی اقتصادی و سیاسی نیاز داریم که در سرمایه داری غیر ممکن است. مارکس قبل از اینکه یک انقلابی کمونیست باشد ، یک دمکرات بود، و تعهد بی حد و حصر او به دموکراسی ، رشد سیاسی او را به حرکت در آورد. انتقاد او علیه اشکال قدرت سیاسی اقتدار گرا که در بوروکراسی دولتی تجسم یافته است،همچون خط سرخی در سراسر کارهای او از نوشته های اولیه اش به هگل تا نقد برنامه گوتا و سرمایه جریان دارد.
رژیم هایی که امروزه خود را کمونیست میخوانند کاملا متناقض با مارکس هستند. آنها بدترین جنبه های دولت بورژوازی – اقتدار گرایی، سرکوب و بوروکراسی را تقویت میکنند. هیچ چیزی برای دفاع از این رژیم ها وجود ندارد. استفاده گستاخانه آنها از مارکس برای توجیه وحشیگری و سبعیت شان، وظیفه ویژه ای به چپ سوسیالیست برای افشا و برداشتن نقاب از چهره آنها می دهد.
نوشته های مارکس در رابطه با دولت، انتقاد قدرتمندی از رویکرد غیر سیاسی آنارشیست ها، بت وارگی دمکراسی سرمایه داری بوسیله رفرمیست ها و همبستگی استالینیستی دولت های اقتدارگرای بوروکراتیک با قدرت کارگران را ارائه میدهد. چشم انداز مارکس برای سوسیالیسم، شکوفایی انسان و آزادی است. سرمایه داری، بشریت را از بسیاری جهات فرسوده میکند. وجود دولت یکی از آنهاست. این همان چیزی است که انقلاب را ممکن و ضروری می سازد.
بر گرفته از: سدیا شنایدر
نسرین ابراهیمی
(Red Flag by Sadie Schneider (December 10, 2020