فرار بزرگ
اسفند ۱۳۶۱
درباره کشتارو شکنجه و دهشتهایی که رژیم جمهوری اسلامی در سراسر دهه شصت به راه انداخت و مقاومت و مبارزه آن سالها خاطرات بسیاری نقل شده است. خاطراتی که ماهیت فاشیستی رژیم اسلامی را به عریانی تصویر میکند. اما من اینبار میخواهم زندان را از زاویه دیگری برایتان ترسیم کنم.
زندگی در زندانهای دهه شصت، ادامه مبارزات در سرتاسر ایران بود. مبارزه، مقاومت و سرموضع بودن را با تنها امکانات بسیار محدودی که در زندان به آن دسترسی داشتیم پیش میبردیم. دغدغه زندانی، فرار از بند است و ادامه مبارزه در عرصهای فراختر. روایتی که میخوانید خاطرهای است سرشار از سرزندگی و جسارت و هوش انقلابی رفقایی که توانستند برنامه فرار از زندانهای مخوف رژیم اسلامی در دادگاه انقلاب سنندج را سازمان دهند.
من از اواخر سال ۶۰ تا أواسط سال 68 زندانی ِ زندان سنندج بودم. تمام دوره زندانم در این زندان گذشت. بعد از بازداشت، دو تا سه ماه در بازداشتگاه ساواک بودم. بعد مرا به بند جیم دادگاه انقلاب اسلامی در خیابان ششم بهمن منتقل کردند. دادگاه انقلاب اسلامی سنندج در زمان شاه، شهربانی شهر بود. آنجا را به چند بخش تقسیم کرده بودند. یک بخش آن برای دادگاه و نگهبانان و تعزیر و شکنجه و کارهای اداری و چهار بند هم برای زندانیان بود. با اینکه با شناسایی دو نفر بازداشت شده بودم و اتهام عضویت در کومله و دموکرات را هم پیش رو داشتم، اما خودم را به عنوان قاچاقچی رادیو جا زده و میگفتم من سواد ندارم و از این چیزها که شما میگویید سر در نمیآورم. من رفت و آمد مرزی دارم و رادیو نه موج و یازده موج خرید و فروش میکنم.
داستان دستگیریام برمیگردد به روزی که برای یک کار تشکیلاتی به سنندج برگشته بودم. من با رفیقی در خیابان بودیم. دو ماشین به ما نزدیک شدند. من به رفیقم گفتم اگر ما را گرفتند همدیگر را نمیشناسیم. دستم را به نشانه اینکه آدرس جای فرضی را توضیح میدهم در هوا تکان دادم. آرام به او گفتم اگر گرفتند، بگو فقط آدرس میپرسیدم.
وقتی مرا گرفتند، یک کیسه سفید روی سرم کشیدند. پرسیدند با چه کسی حرف میزدی؟
گفتم من نمیشناسمش یک آقایی بود آدرس میپرسید. اما خبر نداشتم که او را هم گرفتهاند. او را پیش من آوردند و او هم طبق قرارمان گفت که بله من از این آقا آدرس پرسیدم و او گفته باید از فلان مسیر بروم. خوشبختانه او را ول کردند. این امتیاز مهمی بود، چون او میتوانست به دیگران خبر دهد که من بازداشت شدهام.
دو ماشین با پنج پاسدار و دو تواب آنجا بودند. در یکی از ماشینها آن دو تواب را دیدم، یکی معلمی بود به نام نادر و دیگری هوادار بخش دانشآموزی پیکار بود. من آنها را میشناختم اما آنها خط و ربط مرا نمیدانستند. تنها او که معلم بود اسم واقعی مرا میدانست. چرا که در دبیرستان مشترکی بودیم. به کل همه چیز را منکر شدم و گفتم این آقا اشتباه میکند من اصلا آن دبیرستان نبودهام و زیر بار این موضوع نرفتم.
حدود پنج ماه بعد در زندان به آن تواب گفتم، باید این اعترافت را پس بگیری، من اگر در مورد تو به اینها حرفی بزنم پدرت را درمیآورند. این تهدید با اینکه توخالی بود اما گرفت و او خوشبختانه با این توجیه که شباهتی شاید بوده و الان هرچه دقت میکنم این آدم با کسی که من میشناسم فرق دارد. اعترافش را پس گرفت. بعد در محکمه به من گفتند که شما یکی از این برادران تواب را تهدید کردهاید تااعترافش را پس بگیرد. خوشبختانه او این مردانگی را در حق من کرد که اعلام کند بامیل ورغبت خودش اعتراف را پس گرفته است.
در ساواک بعد از شکنجههای اولیه، کارت بسیجم را به من نشان دادند. یک کارت بسیجی داشتم که برای روز مبادا درست شده بود. گفتند بسیجی هم بودهای؟ گفتم بله برای جبهه اسم نویسی کردهام. با پوزخند گفتند تو میخواهی جبهه بروی؟! این کارت اما خیلی به درد رفت و آمدم میخورد. اگر بسیجیها جلویم را میگرفتند آن را نشان میدادم، اما به پیش مرگهها که میرسیدم کارت اصلی خودم را.
یکی از بازجوهای اصلاح طلب به نام علیرضا بهمنی که نماینده سعید حجاریان در دادسرا بود، قسم خورده بود من یک کارهای هستم و دارم با همه بازی میکنم؛ دومی هم که ازجریان خط امام بود، اخوان نام داشت. آنها مرا خیلی تحت فشارگذاشتند.
مهدی صادقی مسئول اطلاعات سنندج بود. او در زمان شاه افسر اطلاعات رکن دو بود. مهدی صادقی را در دوران انقلاب به عنوان یک مسلمان در سنندج دیده بودم اما اودر زمان شاه اطلاعاتی بود. اومرامیشناخت اما خط وسازمان مرا نمیدانست دربحبوحه انقلاب حساسیت روی این مسائل زیاد نبود .
بعد از مدتی این مسئول اطلاعات برای بازجویی من آمد. مرا شناخت و گفت اینجا چه میکنی؟ گفتم من قاچاق رادیو میکنم. پرسید مگر تو در سازماندهی دوران انقلاب در خیابان نبودی؟ گفتم آن دوره همه بودند! همه این کارها را میکردند. همین آشنایی باعث شد که او از من حمایت کند و بگوید من این فرد را میشناسم، ضد انقلاب نیست اما باید راستش را بگوید و همکاری کند. بر اثر کابل و شکنجه ناخنهای پاهایم سیاه وشکسته بود و اواین چیزها را میدید.البته نباید فراموش کنیم که این فرد در لباس بازجوی خوب از دردوستی وارد شده بود تا مرا به حرف وادارکند. این روال کارشان بود، یکی با نقل میآمد دیگری با کتک. در دل، با خودم گفتم خر خودتی! بعد به دادگاه انقلاب منتقل شدم.
دادگاه انقلاب سنندج چهار بند داشت. الف، ب،ج و بند دال که در بخش بالای زیرزمین قرار داشت. من از قبل در باره وضعیت این بند ها اطلاعات داشتم، چون یکی از رفقایم دراین زندان تمام گزارشات را به بیرون منتقل میکرد. زندان سنندج در آن دوران کمی بی بندوبار بود. در ملاقاتها فاصله ما با خانواده تنها یک تور بود که میشد برخی چیزها را از طریق آن انتقال داد. البته دربرابراین کارهایم آنها دائم تجربه شان بالاتر میرفت وخودشان را حرفهایتر میکردند. بعدها فاصله ملاقات کنندهها به قدری زیاد شد که دیگر نمیشد از تور چیزی را منتقل کرد. این رفیق مان در 17 سالگی بازداشت شده بود و بیش از دو سال ملی کشید. طبق گزارشات او میدانستم که هوادار های همه تشکلات و توابین در کدام اتاق هستند و همه را خوب میشناختم. وقتی من به زندان آمدم، او در بند دیگری بود.
بند آ و ب مختلط بودند. هم سرموضعی، هم تواب و هم بیطرف داشتند. نه اتاق و یک سالن و دو تا توالت و دو تا دوش برای بیش از صد زندانی. بند جیم صد در صد تواب بودند. من بعد از دادگاه انقلاب یک راست به این بند یعنی بند توابین منتقل شدم. دلم میخواست بروم در بند دال، چون آنجا همه سر موضع بودند. وقت ورود یکی از توابین که مسئولشان هم بود، مرا شناخت؛ اما با اشاره حالیام کرد که نه او مرا میشناسد و نه من او را. بعدها برادر او به نام صلاح بشارتی که دوره ای با او همکار هم بودم در گردان شوان دربمباران شیمیایی جانباخت.
در این بند همه نماز میخواندند. مسئول بند به من تذکرداد که چرا نمازنمیخوانی. گفتم من را باشلاق زدهاند و نمیتوانم نمازبخوانم،چون تکرر ادراردارم. بانگرانی گفت این حرفها را اینجا نزن. گفتم چرا؟ خوب مرا زدهاند و من نمیتوانم نماز بخوانم. دروغ هم نمیگویم و بلد هم نیستم.
بعد یک کومله ای به نام رشاد آمد و گفت که تو خیلی موذی هستی!! هر کی بیاد اینجا تخلیهاش میکنیم. گفتم مگر چاه هستم که تخلیه کنی؟ من آنجا حواسم بود که کلمهای حرف سیاسی نزنم. قیافهام هم کلا یک داش مشتی با یک دستمال گردن ابریشمی و یک لنگ حمام دور کمرم بود. در اطلاعات هم هر کی به من گفت کومله و دموکرات، میخندیدم و میگفتم من رادیو قاچاق میکنم. بعدها بهمنی دادیار زندان آمد و گفت که تو چرا اینها رااذیت میکنی وهمکاری نمیکنی.
گفتم من ازاین حرفها سر در نمیآورم. برای چه مرا با اینها یکجا گذاشته اید؟ من سیاسی نیستم. مرا زندان شهربانی ببرید. میگفت یعنی تو سیاسی نیستی؟ همه اینها میگویند که تو سواد داری وتوالکی به ما میگویی من بیسوادم وپای همه برگه ها را انگشت میزنی!! در این موقع خودم را میزدم به کوچه علی چپ و بیخیال میگفتم آخر مگر نمیشود که دوتا سیب عین هم باشند. حتما کسی که دنبالش هستید شبیه من بوده است.
دادیار سمج بود که من یک کارهای هستم و روی پروندهام هم نوشته بود که این فرد نباید آزاد شود. خلاصه در نهایت مرا به بند الف انتقال دادند. وارد که شدم گفتم یالله!! من اومدم اینجا کجاست؟ مسئول بند اکثریتی و اسمش بهروز بود. همان دم در گفت، گوش کن با این دستمال گردن و لنگ و… میدانی تو چه کارهای؟ تو حداقل صد نفر را کشته ای! گفتم آره والا من صد نفر را کشتهام. فقط میشود اسم یکی شان را بگویی تا بدانیم که من چه کسی را کشتهام؟ گفت در این بند جیم و الف ما خیلیها را به حرف آوردهایم. من چند رفیق هم در آن بند داشتم.
مرا به اتاق پنج انتقال دادند. وارد شدم مسئول بند اسم و مشخصاتم را پرسید و گفتم. پرسید متولد چه سالی هستی؟ گفتم واقعا من نمیدونم!! شاید نوروز سی و پنج! گفت نترس بابا من فقط باید مشخصات این دفتر را کامل کنم. گفتم باشه بنویس نوروز سی و پنج، من که درست نمیدانم؛ در حالی که متولد سی و شش بودم. از این جواب سر بالا ناراحت شد و بهش برخورد. گفت برو اتاق سه. نمیخواستم آنجا بروم، چون آن فردی که مرا شناسایی کرده بود آنجا بود. خلاصه مجبور شدم بروم اتاق سه.
وارد شدم. سلامی کردم و مثل یتیمها گوشهای نشستم. گفتم من پتو ندارم شب چطور باید بخوابم؟ بعد از دو ساعت دو پتو آوردند. نادر تواب پیکاری گفت شما اگر حرف بزنی به نفعت است. گفتم شما هر چه میگویی بگو من شما را نمیشناسم. او نمیدانست که من در روز بازداشتم در ماشین او را دیدهام. بعدها در بند مجبورش کردم اعترافش را پس بگیرد.
در این اتاق امام جماعت هم بود. فروردینسال 63 با موج آزادی توابین او هم آزاد شد. بعد از یک ماه شلوغ کاری در این بند بالاخره مرا به بند دال که آرزویش را داشتم منتقل کردند. در بند دال چند نفر اکثریتی سرموضع وهمگی از بچههای بانه بودند. 16 آذریبودند. انگار کلآ بند در اختیاراین چهارنفربود. من که وارد این بند شدم، سرموضعیهای بندهای دیگر را یعنی کسانی که نماز نمیخواندند، همکاری نمی کردند، با توابین درکارهای گروهی شرکت نمیکردند و… آرام آرام جدا کردند و به بند دال آوردند. چند نفر هم در همین فاصله به زندان تبریز و قزل حصار تبعید شده بودند. آن رفیقی که گزارشات زندان را به من میداد نیزدراتاق یک بود که او را هم به تبریزتبعید کرده بودند.
آبان ماه شصت و یک بود. من وچند کوملهای که ازقبل همدیگر را میشناختیم اتاق دو را گرفتیم. خط سه یعنی بچههای کومله، پیکار، اتحادیه، رزمندگان، اتاق دو را گرفته بودند. دموکراتیها اتاق سه بودند. بند کلا هشت اتاق داشت. یک و دو و سه و چهار را پر کردیم و بقیه خالی بود. یک ماهی نگذشت که هشت نه نفر از بازداشتیهای جدید که سرموضع بودند را به بند ما فرستادند. یکنفرازکومله به اسم معروف کیلانه ای که ازسال 52 با کومله همکاری میکرد ونود ونه درصد ازهواداران واعضای مرکزی وجاسازیهای کومله را درتقریبا همه شهرهای کردستان میشناخت اطلاعاتش را لوداده بود و درنتیجه آن بیش ازسیصد نفر دستگیر شده بودند. آن دوره از هر که میپرسیدی چه کسی تو را لو داده میگفت معروف.
آقا معروف تنها یازده شلاق خورده بود. شلاق دوازدهم استپ کرده و یک ساعت بعد از دستگیری، همکاری کرده بود. بعد از این بازداشتها، افرادی که سر موضع بودند را به بند ما منتقل کردند و ما آنها را طبق برنامه و خط هر اتاق جابجا کردیم. فکر میکنم دی ماه بود. یک پسری به نام جمال شکری را گرفتند. او هوادار چریکهای خط اشرف بود. در سنندج به اینها میگفتند “جانبداران”. یکی از مسئولانشان به نام شاهرخ زند کریمی از قدیم با من رفیق بود. او در مهر ماه شصت و یک دستگیر و یک هفته بعد اعدام شد. ما در سلول انفرادی صدای شکنجه او را میشنیدیم. خیلی سر موضع بود. یک تواب کوملهای او را لو داده بود. خیلی شکنجه شد با این همه مقاوم بود و از عقیده اش و از چریکها و از اشرف دفاع کرد و زیر بازجویی تنها به خمینی فحش میداد و به بازجوها میگفت ما روزی شما را محاکمه میکنیم.
جمال جوان ریزهای بود که زیر هجده سال سن داشت.آنقدر شکنجه شده بود که نمیتوانست سر پا بایستد. سیاه و کبود شده بود. ما کرم نیوا داشتیم و کرم زخم. مثل پدر و مادر از او مراقبت کردیم و زخمهایش را بستیم. بچه خیلی زبده و مجربی بود. در کار نظامی هم ماهر بود. ترس توی دلش نبود. در موقع بازداشت میخواست صادقی مسئول اطلاعات سنندج را ترور کند. در ان لحظه تفنگش گیر میکند. صادقی هم آموزش دیده جنگ ظفار و حرفهای بود. در میدان اقبال سنندج دستگیرش کرده بودند، اما تنها توانسته بودند نامش را بدانند.
اتاق چهار به چریکها و اتاق سه به دموکراتیها رسید. سی و پنج نفر بودیم و اتاق دو از همه بیشتر جمعیت داشت. بقیه با ما شوخی میکردند که همه اتاقها خالی است و شما همه در یک اتاق تپیدهاید. آنجا من دیگر بحث میکردم البته نه به عنوان عضو تشکیلات بلکه به عنوان یک ادم مستقل نظرهایم را میگفتم. بعدها امجد اسدی اردلان را آوردند که کوملهای بود. رفیق من هم بود. در جنگ ۲۴ روزه سنندج یک برادرش در جلو چشم مادر و پدرش کشته شده بود که او را درخانه دفن کرده بودند.او خیلی زیرشکنجه مقاومت کرده بود. شروع کردیم به احیای او و زخم هایش را مداوا کردیم.
ما همیشه دغدغه فرار از زندان داشتیم. من جزو کسانی بودم که میگفتم وقتی میخواهی فرار بکنی باید بدانی برای چه فرار میکنی؟ جمال از همه ما با هوشتر وجوانتربود. با کلی جوراب وپارچه کهنه چاه توالت را بند آورده بود و آبش تخلیه نمیشد. از این ماجرا تنها پنج شش نفر خبر داشتند. پاسدار گیجی داشتیم که من به او حبه میگفتم. حبه در زبان کردی یعنی “گیج”. بهش گفتم حبه توالت پر شده و ما به آچار و پیچ گوشتی و وسایلی نیاز داریم تا این مسئله را حل کنیم. رفت و برنگشت. پاسدار دوم آمد گفت چه میخواهید؟ گفتم حبه جان اینجوری شده است. او مثل اینکه کردی بلد بود گفت حبه خودتی و جد و آبادت. خودم را زدم به کوچه علی چپ و گفتم من چه میدانم اسم شماها چیست پاسدار قبلی خودش گفته اسمش همین است یا یک چیزی توی همین مایه هاست.
خلاصه دو نفر امدند و کاسه توالت را درآوردند. دیدند جوراب و چند تا آت وآشغال در آن گیر کرده است. در این فاصله دوتا پیچ گوشتیشان گم شد! ما در آن دوره دو تا قاشق استیل در بند داشتیم. بعدها همه اینها را جمع کردند و فقط اجازه استفاده از قاشق روحی را داشتیم. آن پاسدار مستاصل میگفت من کلی وسایل و آچار پیچ گوشتی آوردهام اما الان خیلیهایش نیست. سرباز بود و آمده بود برای گذران دوران خدمتش. خلاصه گفتیم حتما در چاه افتاده است.اوهم خیلی پیگیر نشد و رفت.
خوب یادم است. سالگرد قیام سربداران بود. در سال شصت و یک اعترافات را از تلویزیون زندان پخش میکردند. همه به من چپ چپ نگاه میکردند، به نشانه اینکه اینها هم کم آوردند و توبه کردند. ماجرای دادگاه اتحادیه وپیکار، مجاهدین و….. اینکه رهبران پای توبه رفتهاند، ضربه بدی به زندانیان بود. جمال و شاهرخ به من گفتند میخواهیم فرار کنیم چه کسانی اهلش هستند؟ رحمت، محیالدین، امجد و من در اتاق دو و از اتاق چریکها دو نفر همکاری کردند. ما شش نفرهمه چیزرا بررسی کردیم. دو اکیپ سه نفره بودیم که جمال رابطمان بود. حتی ما از تعداد کسانی که میخواستند فرارکنند خبرنداشتیم.
درحیاط زندان یک میدان بسکتبال ووالیبال بزرگ بود. ارتفاع دیوارها بیش از سه متر بود. بالای سه متر روی دیوار سیم خاردار کشیده بودند. در هر چهارگوشه برج نگهبانی بود. ما هم در طبقه دوم بودیم. برج نگهبانی بالای این طبقه بود. واقعا فرار از آنجا محال بود. پنجرهها شیشه نداشت و با ورقه آهنی رویش با خال جوش کرده بودند. پشت آن از طرف بالایی و روبه حیاط میله زده بودند اما بخش پاییناش میله نداشت. اگر میشد این خالجوشها را بکنی که البته فقط کار دستگاه جوش بود. روی هر طرف این ورقه آهنی یک متری ده خال جوش خورده بود. میشد ورقه را خم کرد. این فکر جمال بود.
جمال گفت هرچه جوراب کهنه داریم باید جمع کنیم. پنجره ما به سقف نزدیکتر بود. میرفتیم بالای شوفاژ و جوشکاریهای ورقه آهنی را با پیچ گوشتی و جوراب هایی که لایه لایه دستمان کرده بودیم درآوردیم. دستهایمان تاول زده بود. جوشهای چپ و راست و بالا را جز یکی دو جوش کندیم. جوش پایینی را نیاز نبود بکنیم چون ورقه را میشد به سمت پایین خم کرد. یک متر در یک متر بود و میشد از آن به راحتی رد شد و تنها مشکل اش این بود که فاصله پنجره طبقه دوم از بیرون تا زمین حیاط بیش از هشت متر بود. خلاصه کارمان این شده بود که هر روز یکی خودش را به مریضی میزد و هواخوری نمیآمد و میرفت سراغ خال جوشها.
ناگهان در بهمن ماه همان سال، 25 نفر جدید وارد بند شدند. همه هم از رهبران و هواداران مفتیزاده بودند. همانهایی که یک دوره با جمهوری اسلامی کار میکردند و ما از آنها کتک میخوردیم و ما را لو میدادند. حالا با جمهوری چپ افتاده بودند. من از قدیم وفعالیتهای زمان انقلاب دو نفر ازآنها را میشناختم. بعد ازجنگ بیست و چهارروزه سنندج که پاسدارها ومفتیزادهایها شهررا اشغال کردند، من درشهربودم وآنها مرا میدیدند و فکرمیکردند من مسلمان هستم. برخی از آنها با این توجیه که اسمهایشان طاغوتی است اسم مستعار داشتند. مثلا شهروز اسمش را به عمر تغییر داده بود، اما من آنها را میشناختم. وقتی وارد بند شدند خیلی مودبانه آمدند وپرسیدند ما باید کجا برویم؟ آنها را فرستادیم اتاقهای پنج وشش. مراوده خوبی با ما داشتند.
یکباریکی از اینها به من گفت ما میتوانیم در راهرو نماز بخوانیم؟ گفتم میل خودتان است اینجا راهرو است. یکی آروغ میزند، یکی میگوزد! گفت کاکا حالا نمیشود نگوزید! یک تلویزیون کوچک سیاه و سفید هم داشتیم که مثل بچهها دورش جمع میشدیم و کارتون تماشا میکردیم. گفتند ما بیست و پنج نفریم و در اتاقها جا نمیشویم. لطفا شما اجازه دهید که ظهرها و شبها ده دقیقه در راهرو نماز جماعت بخوانیم. و شما بیرون نیایید. گفتم باشد با بچهها حرف میزنیم. یک عده موافق بودند، یک عده مخالف.
خلاصه همدیگر را قانع کردیم که این ها با ما راه میآیند، بهتر است آنها را با خودمان دشمن نکنیم. بعد از آن قرار شد ده دقیقه یک ربع در زمان اذان ما بیرون نیاییم. گوز هم نمیزدیم و خفه خون میگرفتیم. آنها هم رابطهشان با ما خوب شده بود. در این فاصله ما مشغول باز کردن خال جوشها بودیم که یک ماه طول کشید.
در همان ایام، فکر میکنم اوایل اسفند 61 مرا صدا کردند بیرون. روز جمعه بود. حکم شش ماه زندان را به من دادند تا امضا بکنم. گفتند هرچه کشیدهای حساب نیست اما از آبان شصت و یک که زندانی شدهای، شش ماه حکم داری من هم حکمم را امضا کردم آن موقع خیلی بیتجربه بودند حکم را به خود زندانی هم میدادند. وارد بند که شدم بچهها از این خبر خیلی خوشحال شدند. امجد با فرار من مخالفت کرد و گفت تو به آزادیات نزدیک است، نباید ریسک بکنی.
من نگران بودم که در همین مدت زمان باقی مانده کسی اطلاعات مرا لو بدهد. امجد میگفت اصلا معلوم نیست که ما بتوانیم از زندان حتی بیرون برویم. چهار نفری که به هم نزدیک بودیم با هم حرف زدیم و من از لیست آنها بیرون آمدم، چون مخالف بودند.
یکی از این شش نفر هم که نامش شاهرخ و سقزی وهواداراشرف بود میگفت من با شیوه دیگری میخواهم فرارکنم. میگفت من خودم را مریض میکنم ودرراه بیمارستان فرارمیکنم. ما به زندانبان میگفتیم که او گال دارد و او هم بیست و چهار ساعت کارش این شده بود که خودش را میخاراند. چند نفر گالی که میخواستند فرار کنند را در یک اتاق گذاشته بودند. شاهرخ را از این پنج نفر جدا کردند. اما بعدها فهمیدیم که به بیمارستان نرفته بلکه به سلول منتقل شده و در فروردین 62 اعدام شده بود.
در روز فرار کاپشنم را که مال رفیقمان مراد بود و سال 61 اعدامش کردند به رحمت دادم و کفشم را که رفیقی به نام بیژن به من داده بود به امجد دادم. آن روزها هوا سرد بود ودرخواست چراغ کرده بودیم. با یکی دولیترنفت، شیشه آبلیمو و نخ از شلوار کردی دو تا کوکتل مولوتف درست کردند. چند قاشق تیزشده هم داشتیم. مقداری هم نمک همراهشان بود تا اگر لازم شد روی صورت پاسدارها بپاشند.
شنبه صبح برنامه کلید خورد. ما توابین را به اسم میشناختیم رشاد، جمشید،علی،زاهد، اسد، بهنام، رضاواین اسمها را روی خودمان گذاشته بودیم. طبق شایعات شنیده بودیم که این توابها صبحهای زود برای شعارنویسی روی دیوار از زندان بیرون میروند. ساعتهای تعویض نگهبانها را هم میدانستیم. پنج صبح آخرین خال جوش پنجره هم باز شد و ورقه فلزی را رفقا خم کردند. دیگر راحت میشد از داخل پنجره رد شد. چون طول ملافهها برای پایین رفتن کافی نبود رفقا لنگ مرا هم گرفتند که یک متربه آن اضافه میشد. یک بلوک سیمانی را هم نمیدانم جمال از کجا وارد بند کرده بود. خلاصه ملافه ها را پایین میاندازند.
تصمیم براین بود که برج نگهبانی سمت راست را خلع سلاح کنند. زیر برج، یک درب آهنی بود که قفل بود و رفقا این را نمیدانستند. فکر میکردند فقط با یک میلهای درب را بستهاند. این چهار نفر که پایین میروند با در قفل شده روبرو میشوند. نگهبان را هم نمیتوانستند خلع سلاح کنند، چون درب را از پشت بسته بود. جسارت و هوشیاری جمال بود که دستور میدهد با همین کوکتل و چراغها و نمکها بالاخره ما باید بیرون برویم.
در گوشه حیاط رنگهایی که با آن توابها شعارنویسی میکردند در سرما یخ زده بود. نگهبان هم از شدت سرما گوشهای در باجه نگهبانی سر خیابان نشسته بود. رفقا خیلی عادی با نگهبان سلام علیک میکنند و اسمهایشان، یعنی اسم آن توابها را میگویند. وطبق قرارمیگویند میخواهیم برای شعار نویسی بیرون برویم. نگهبان میگوید باید بارئیس زندان تماس بگیرم. چون شب بوده تلفن مدیریت را کسی جواب نمیدهد. رفقا میگویند که بابا دارد صبح میشود و ما نیم ساعته مینویسیم و برمیگردیم و اگر هوا روشن شود خطرناک است!
همزمان من هم بیتاب بودم و از نگرانی نه خوابم میبرد و نه آرام و قرار داشتم. رفقا یک قراری با من داشتند که هر کسی بیرون رفت یک سوت بزند. من از اتاق میتوانستم صدای سوتها را بشنوم. چون زندان با خیابان ششم بهمن، تنها ده متر فاصله داشت. خیلی نگران بودم. خوشبختانه صدای هر چهار سوت را شنیدم و رسما از اضطراب و بیخوابی بیهوش شدم. میترسیدم اگر آنها را بگیرند زیر شکنجه مرا هم لو بدهند و از طرف دیگر به خودم فحش میدادم که چرا من هم با آنها نرفتهام.
فاتح یک معلم و از زندانیهای قدیم بود که ازسال پنجاه ونه درزندان سنندج بود. متوجه رفتار من شده بود و میپرسید چرا به خودت میپیچی. آنزمانها خود مختاری کامل داشتیم. پاسدارها ما را برای صبحگاه بیدارنمیکردند. طبق برنامه خودمان کارهایمان را انجام میدادیم. ساعت هفت و نیم صبح همه در خواب بودیم. ناگهان پاسدارها با فحش و ناسزا ریختند داخل بند و با قنداق تفنگ و لگد و فحش بیدارمان کردند. من گوشه اتاق نزدیک پنجره خوابیده بودم. با لگد بیدار میشدیم و شاکی بودیم که مگر چه شده است که شلوغش کردهاید؟ همه بیخبر بودند. تنها من خبر داشتم. فاتح با دست اشاره کرد که تو یک خبری داری! بچه خوبی بود.
رئیس زندان عاصی و عصبانی بود. کارد میزدی خونش در نمیآمد. وارد شد. حتی مفتیها را هم با کتک بیدار کردند. پرسیدند چند نفرید؟ گفتیم ما چه بدانیم خودتان مسئول دارید. شما باید بدانید ما چند نفریم. پرسیدند چه کسانی فرار کردهاند؟ با تعجب میگفتیم کی دررفته؟ همه سر جایشان هستند؟ خلاصه مجبور شدند اسمهایمان را اتاق به اتاق نوشتند و نیم ساعت بعد همه را به صف از بند بیرون کشیدند. رفقای فراری بلوک را پشت در اتاق چهارگذاشته بودند و باز نمیشد. مجبور شدند با کلنگ درب را بشکنند و بازش کنند.
ما را به زیرزمین دادگاه انقلاب بردند. سه تا سلول یک متر و نیم در سه متر بود و پنجاه نفر را با ساکهایشان در آنجا چپاندند. چهار هفته بدون حمام درآنجا ماندیم. وسط زمستان با آب سرد دوش میگرفتیم. در این مدت مفتی زادهایها از ما محکمتر بودند. میگفتند حق هر کسی است که از بند فرار بکند. ما این را نمیگفتیم. ما میگفتیم خبر نداریم. اما آنها علنی میگفتند حق زندانی فرار کردن است.
در نهایت رئیس زندان جودی و معاونش رسول و دادستان پایدار که حجتیهای بود و اخوان دادیار اصلاح طلب تصمیم گرفتند، بند سرموضعها را از بین ببرند و ماها را تقسیم کردند و همه بندها مختلط شد. بند توابین را هم مختلط کردند. خلاصه یکی از اتهامات من در زندان این شد که به فراریها کمک کردهام. مرا به زندان ساواک بردند و چهار پنج روزآنجا ماندم. به من گفتند که فراریها دستگیر شده اند و تو را معرفی کردهاند. خودم را به بیخبری زدم. گفتم من پلیتیک کار نمیکنم. من عادی هستم. آنهمه آدم پلیتیکی آنجا بود، چرا باید من به آنها کمک کنم؟ اما میگفتند تو با آنها دوست بودی. با آنها در هواخوری راه میرفتی و حرف میزدی. خلاصه بعد از کمی اذیت مرا به بند برگرداندند.
این داستان فرار موفق از زندان های رژیم بود. بعدها فهمیدم سه نفر از این فراریها که عضو کومله بودند، به کومله رفتهاند و جمال شکری در شهر مانده بود و دست به ترور توابین و پاسدارا نمیزد. همین توابین در بند برای ما این وقایع را تعریف میکردند. این بود که فهمیدیم جمال در شهر مانده است. ظاهرا گفته بود توابین را دانه دانه میکشد. او چندین تواب را و پاسدار را زخمی کرده بود.
دلیل دستگری جمال هم جالب است. اشرف دهقانیها برای جلیل، کوملهای سابق که پاسدار شده بود و شاهرخ را لو داده بود نقشه کشیده بودند، دختری از آنها با این جلیل پاسدار رفیق شده بود. این دختر روزی با او قرار میگذارد و میگوید بیاید در محله قلای سنندج! جلیل پاسدار هم با کلت و کلاشینکف میآید سر قرار. اشرفیها سه نفره با این دختر سر قرار میروند. دونفر دو طرف کوچه را میبندند و وسط کوچه پاسدار را میگیرند. دختر به جلیل میگوید ای داد بیداد برادرم آمد. جمال به دختره انگار که خواهرش است میگوید این پسره کیه؟ دختره میگوید این خواستگارم است و میخواهد برای خواستگاری بیاید.
جمال با او دست میدهد و تبریک میگوید. در همین حین که تبریک میگوید یک کلت یا کالیبر 45 آماده زیر شکمش داشت بیرون میکشد و چهار بار به سر تواب پاسدار شلیک میکند. حتی میگفت ترسیدم نمرده باشد با سنگی که در آنجا بود چند بار توی سرش زدم. کلاش و کلتش را هم مصادره و بعد فرار میکنند. در نهایت اطلاعیه میدهند که جلیل پاسدار را ترور انقلابی کردهاند. نیروهای اطلاعاتی هم دنبال اینها بودند. جمال بعد از دستگیری هسته اشرف بعد ازیکی دوسال به کوه منتقل میشود.
از این رفقایی که موفق به فرار شدند دو تن در درگیری با جمهوری اسلامی در سال 63 کشته شدند. امجد اسدی اردلان معلم بود و محی الدین خدا مرادی دانش آموز قد کوتاه زبر و زرنگی بود. محی در درگیری با حزب دموکرات کشته شد. دو نفر دیگر هم زنده هستند. کومله فرار این افراد را در رادیو گزارش کرده بود. خبری از جمال هم ندارم. من هم بعد از شش ماه آزاد نشدم. بعد از فرار بچهها خیلی متاسف شدم که چرا نرفتم. روزی قبل از رفتن به هواخوری اعلام کردند که باید چشم بند بزنیم. چشم بند من همیشه دوسه تا سوراخ داشت و به جای دو چشم چهار چشم داشتم. دیدم که یکی از رفقای نزدیکم دم در ایستاده است. وقتی دیدمش قلبم ریخت. با او شش ماه زندگی کرده بودم. او مرا شناخته بود.
رئیس زندان موقع هواخوری به من گفت الان برو بعد بیا کارت دارم. توی هواخوری فاتح دید من خیلی توی خودم هستم. گفت چی شده؟ رنگ و روت زرد شده؟ چرا رئیس زندان بهت گیر داد؟ گفتم یادته گفته بودم به دموکرات پنج تومن کمک کردهام؟ حالا شده پنج میلیون تومن! چک را برای کسی کشیده بودم که خودش الان اینجاست. خلاصه برگشتیم توی بند. ساعت هفت هشت شب اسم مستعارم و اسم خودم را صدا زدند. کسی اسم مستعار مرا نمیدانست. به فاتح گفتم اگر برنگشتم به خانوادهام بگو کلید پیش فلانی است. این هم رمز بود. انتشارات سازمان دست من بود. میخواستم هم بدانند که من لو رفتهام و انتشارات را یک کاریاش بکنند و به فلانی هم خبر بدهند که وضعیتم چیست چون در خانه او اسلحه مخفی کرده بودم. خلاصه رفتم پیش داد یارهایی که دشمن خونی من بودند. اصلاح طلبهایی که آن موقع به خودشان خط امامی میگفتند. دادستان و قاضی حجتیهای بودند و دادیارها خط امامی. خلاصه یک کتک حسابی خوردم. بیهوش شدم. اما صدایم در نیامد. به هوش که آمدم وحید بالای سرم بود. بعدها او را هم اعدام کردند. اسمش در کردستان مصطفی بود. بازجو گفت مصطفی را میشناسی؟ گفتم ملا مصطفی را میگویی؟ آتش گرفت. یک لگد حواله ام کرد.
گفت فلان فلان شده مصطفی رهبر تو را میگویم. گفتم این ملا مصطفی نیست ملا مصطفی مرده است. بعد دیدم وحید به بازجو گفت برادر اجازه بده من با او حرف بزنم. وحید خیلی آرام گفت من همه را لو دادهام تو خیلی شکنجه شدهای. حیف است. گفتم توکی هستی؟ گفت من خانواده و برادرانت را میشناسم. وحید خیلی تلاش کرد. حتی در بند هیچ کس با او همکاری نکرد و او این آرزو را به گور برد که کمیته کردستان را متلاشی کند.
امیدوارم رفقای بازمانده این فرار بزرگ روزی دست به قلم شوند و گزارش کامل این عمل موفقت آمیز را برای همگان شرح دهند. از سایت گزارشگران هم به دلیل پرداختن به چنین موضوع مهمی سپاسگزارم. امیدوارم این خاطرات برای همه خوانندگان الهام بخش مبارزه و مقاومت بیشتر در برابر رژیم اسلامی باشد.
(خانواده مادرم روی تمامی فرزندان اسامی مذهبی می گذاشتند ولی پدرم. زیاد مذهبی و….نبود و برای هرکدام از برادران و خواهران دو تا اسم می گذاشت . تو شناسنامه یک اسم مذهبی و تو خونه و محله یک اسم دیگر. مثلا ۱- غلامرضا تو شناسنامه. و تو خونه و محله. کیو مرث بود. برای مثال حتی سال اول دبستان من که مدرسه رفتم شاگردان را به نام و فامیل صدا می کردند اسم مرا صدا کردند سر جای خودم ایستاده بودم. بردار بزرگترم که در یک صف دیگر بود بمن اشاره کرد ترا صدا می کنند.
این را در این رابطه نوشتم که فردی که من را لو داده بود اسم واقعی من را نمیدانست و یک کارت بسیج هم داشتم که اسم و مشخصات واقعی خودم در آن قید شده بود. )
اوت 2020