هدف از ارائه این تحلیلِ مختصر عمدتا پرداختن به ریشههای خشونت و اقتدارطلبی جاری در جامعه است که خود علت اصلی اعمال خشونت و تعرض بر زنان و کودکان است. اما این خشونت و اقتدارطلبی گرچه در جامعه و افراد نهادینه شده اما از خود مردم منشاء نگرفته بلکه آغازگاه و منشاء آن مناسباتی است که در آن متولد شده و رشد و پرورش یافتهاند: نظام سرمایهداری، سلسله مراتب قدرت، مردسالاری و سایر نظامها و مناسبات تبعیضآمیزِ حامی آن. خشونت و اقتدارطلبی در نظام سرمایهداریِ جهانی امری ساختاری و همهگیر است و درعرصههای گوناگون به اشکال و با انگیزههای متفاوت اعمال میشود،و مجموعهی درهم تنیدهی این اشکالباعث تولید، بازتولید و گسترش هرچه بیشتر خشونت و اقتدارطلبی در تمامی اجزاء جامعه میشود: از نهادهای قدرت، آموزش، درمان، خدمات، تولید و توزیع تا خانواده به عنوان کوچکترین نهاد جامعه.
از قیاس کوچکترین نهاد جامعه با کل جامعه درخواهیم یافت که چگونگی بروز این خشونت و علت اصلی آن کمابیش مشابه است. به عنوان مثال، اگر در خانواده کودکی مورد خشونت واقع شود، مورد تبعیض واقع شود، طرد شود، به او بیتوجهی و بیمهری شود و… قطعا دچار خشم شده و خشونت و پرخاشگری یکی از راهکارهایی است که او برای گرفتن توجه و یا حق خود به کار میبرد. ممکن است راهکار چاپلوسی،دغلبازی و فریبکاری و غیره را هم برگزیند و یا هر دو را به فراخور اینکه با چه کسی طرف است و چقدر زورش برسد. و برهمه آشکار است که کودکان در اقصا نقاط جهان به درجات متفاوت و کمابیش تحت اقتدارند و به درجاتی مورد خشونت، تعرض و سوءاستفاده قرار میگیرند، چرا که پدر، مادر و بزرگترها به نسبتهای متفاوت صاحب و مالک آنها تلقی میشوند. در جامعهای کمتر و در جامعهای مثل جامعه ما قانون، شرع ، دین، فرهنگ، سنت و… هم از این حق پدر و مادر و بزرگترها(عمدتا مذکر) که برای آنان اقتدار و در نتیجه حقِ اعمال خشونت و اقتدار فراهم میکند، دفاع کرده و آن را مشروع و در بسیاری موارد قانونی میدانند.
به همین سیاق اگر بخشهایی از جامعه مورد بیتوجهی، تبعیض و طرد واقع شوند،خشم آنها میتواند به خشونتعلیه زیردستان، و دغلبازی و فریبکاری عمدتا در مقابل فرادستان تبدیل شود. بنابراین در جامعهای که تبعیض طبقاتی، قومی، جنسیتی و نژادی بیداد میکند و تنها راهکار حاکمان آن برای حفظ خود و سلطهاشان اعمال خشونت هر روزه در تمامی عرصههای زندگی مردم است، عجیب نیست که اکثر مردم دچار خشم و غضب شده و راهکار بسیاری از آنان نیز برای بیان خود و برای زندگی و حرکت، خشوتت و یا پرخاشگری باشد. این خشم و غضب گاه شکل عیانِ خشونتبه خود میگیرد و گاه به شیوههای نهانیِ فریب و دروغبروز پیدا میکند. بدین گونه اقتدارطلبی و خشونتی که از اغنیا، طبقات فرادست، مرکزنشینان، حکومت، پلیس و مردان …. بر فرودستان، حاشیه نشینان، اقلیتها، زنان و کودکان و حتی حیوانات آوارهی کوچه و خیابان اعمال میشود باعث خشم و غضب تمامی جامعه و چه بسا خشونت آنان میشود، و هرکس نزدیکترینها و ضعیفترینها را هدف قرار میدهد: همسر، فرزند، پدر و مادر پیر، خواهر و برادر کوچکتر، همسایه پیر و بیمار، حیوان خانگی، ارباب رجوع مستاصل و محتاج، زیردستان و … این خشونتِ ناشی از خشم و غضبکه با الگوهای قدرتمداران نیز تقویت و چه بسا حمایت میشود، روز به روز بزرگتر، عمیقتر و گستردهتر میشود تا جامعهای را کاملا به کام خود بکشد تا جایی که پدری به خاطر اینکه دخترش صدای تلویزیون را بلند کرده به قصد کشت او را بزند و کارش راتمام کند، پدری به خاطر عشق کودکانهی دخترش او را سر ببرد، مردی به خاطر سوءظن به همسرش او را به آتش بکشد و هرکس به خود حق بدهد از هر آنچه خوشش نمیآید و با باورهایش همخوان نیست، نابود کند و از هر چه خوشش آمد به زور و یا با فریب تصاحب کند. در این روابط بیمار تنها حربه و حرف برای ارتباط حرف زور است، اقتدار است، طلب تمکین و اطاعت است و یا فریب و دروغ. این خشونت به خانه، محله، شهر، قبیله و طایفه و به یک کشور محدود نمیشود. خشونت و پرخاشگری ابعاد و گسترهای جهانی دارد.
در جهانی که خشونت حق میآفریند و برنده جنگها و وکودتاها حق تقاضای تمکین و سلطه بر شکست خوردگان و کشورهای مفتوح خود را دارند، یعنی در جهانی که همچنان «قانون جنگل» حاکم است و برنده حق دریدن بازنده را دارد خشونت، اقتدار، تعرض وسلطهطلبی نهادینه میشود و هرکس میتواند با اندکی اقتدار و با توجیه فرهنگ، سنت، مذهب و حتی آموزههای قومی و قبیلهای، خانوادگی و حتی باورهای شخصی در اعمال خشونت و تعرض حقی برای خود قائل شود: زنِ «سرکش»، فرزندِ «نافرمان»، خواهرِ «سربه هوا»، دخترِ «سبکسر»، اربابرجوعِ «کنه و پرتوقع»، مشتریِ «وراج»، کارمند و کارگرِ «زیادهخواه»، همسایهی «نق نقو»، دانشجویِ «زبان دراز» و… را تنبیه و مجازاتکند و یا به خود حق تعرض به او را بدهد.
در جهانی که قانون نه منافع تمامی مردم بلکه منافع طبقه و قشر خاصی را نمایندگی میکند خشونت و اقتدار ابزاری است که سلطهی طبقاتی را اعمال و بازتولید کرده و آن را تداوم میبخشد. سلطهای که از طریق اقتدار و اعمال خشونت «حقانیت» مییابد و ابزارش در مقابل مردمی که منافعشان تامین نمیشود همان خشونت است: مجازات، حبس و حذف فیزیکی. بنابراین حقانیت و مشروعیت قانون در چنین جوامعی نه از خود قانون، بلکه ازاعمال خشونت و حقبهجانبیِ اقتدار و تعرض حاصل میشود که به شکلی نظاممند در عمل و گفتار از سوی حاکمان به کار گرفته میشود. اقتدار و خشونت برای این قانون حق میآفریند واین حق با پاسداران خشونت پاسداری میشود و خشونت و اقتدارطلبی به تمامی اعضا و جوارح جامعه تسری مییابد: از دستگاههای امنیتی و انتظامی، ادارات و کلینکها، نوانخانهها، پرورشگاهها، آموزشگاهها، خانههای سالمندان، خانوادهها و… همه آنها حافظان و پاسداران قانونی میشوند که حقانیتش را از اقتدار و اعمال خشونت کسب میکند.
بنابراین و در نهایت این خشونت و اقتدارطلبیِ ساختاری در تمامی اشکال و انواعش زاییدهی نظام طبقاتی است. نظامی که انسان در آن از خود، از جامعه خود و از جوهر خود بیگانه میشود: پیامدهایی که در جامعهی سرمایهداری به نهایت رسیدهاند. جامعهای که اصل آن بر «داشتن» است و نه «بودن». «بودن» که اساس و جوهر انسان است نفی میشود و «داشتن» که اقتدار میآفریند جای آن را میگیردو برای این هدف، یعنی داشتن،انسانها به چرخدندههای آسیاب بزرگ تولید و بازتولید سرمایه تبدیل میشوند. دیگر نه فرصت و نه امکان خلاقیت و ابتکار دارند، خلاقیت و ابتکاری که جوهر انسانی ماست. نیروی خلاقهای که در سرمایهداری خود به کالا تبدیل شده است و همه چیز در خدمت سود بیشتر و انباشت هرچه بیشتر سرمایه است. در سرمایهداری بیگانگی انسان از روند و محصول کار به اوج خود میرسد، چرا که نیروی کار در این نظام همچون سایر محصولات خود به کالا تبدیل شده و خرید و فروش میشود. امروز نه تنها کارگران بلکه همهی مزدبگیران، کارمندان، نویسندگان، هنرمندان و تمامی کسانی که نیروی فکری و یدی و شخصیتشان را میفروشند تا امرار معاش کنند از کارشان، خودشان، همنوعشان و جهان و طبیعت بیگانه شدهاند. حتی روزهای فراغت آنان نیز تحت تاثیر فرهنگ جاری و تلقین سرمایهداری از قبل برنامه ریزی شده. انسان تماما و کاملا از خود بیگانه میشود. و آنچه را که به عنوان درآمد کسب میکند صرف ارضای نیازهای کاذبی میکند که سرمایهداری برایش تبلیغ میکند. جامعه سرمایهداری نیازها را مدیریت میکند، می سازد، خلق میکند و انسان به ماشین و موجودی بی اراده در خدمت تولید کالا، انباشت سود و سرمایه بدل میشود. او فقط یک مصرف کننده است. مصرف کننده کالاهایی که سرمایه داری تبلیغشان میکند. مصرف نیز که امری انسانی استاز انسان بیگانه میشود و در خدمت اهدافی خارج از او درمیآید که انسانی نیستند. تبلیغِ مصرف روزافزون و دامن زدن به مصرف در جامعهی سرمایهداری، احساس فقر، نداری و حقارت را در انسانها روزبروز بیشتر کرده و خشم و میل به «داشتن» را-چوناقتدار میآفریند- روزبروز افزونتر میکند.
در جامعهای که هدفش «داشتن» است، سود است و انباشت سرمایه،همه چیز میتواند به کالا تبدیل شود، همه چیز میتواند به مالکیت در بیاید حتی بدن انسانها. نمونهاش صنعتهای پرسودی همچون پورنوگرافی و فروش بدنهاست که سرمایه اصلیاشان بدن انسانها به ویژه زنان و کودکان است…. مالکیت بر منابع و انسانها ایجاد اقتدار و قدرت میکند و نظام و سامانی از سلسلهمراتب قدرت تولید و بازتولید میکند. سرمایهداری مالک «نیروی کار» و منابع است و مردان در این سلسله مراتبِ قدرت مالک بدن زنان و کودکان محسوب میشوند و یا در بازار «ارزش مبادله»ای بیشتر از زنان دارند. آنها در عرصهی تولید و اجتماع خود را برتر از زنان و کودکان و در خانواده خود را مالک زن و کودک و یا برتر از آنانمیپندارند. بنابراین به خود اجازه میدهند زنان را همچون کالاهای دیگر به هر شکلی که میتوانند تصرف کنند. در این سلسله مراتب قدرت ارتباط مردان با بدن زنان و کودکان به ارتباطی فرادستانه و یا مالکانه تبدیل میشود. سرمایهداری برای حفظ و تداوم این نظام مبتنی بر مالکیت و سلسله مراتبِارزش و قدرت، از هر ابزار و امکانی بهره میگیرد: از جمله فرهنگ و نظام مردسالاری، مذهب، سنت، باورها و ایدئولوژیهای تبعیضآمیز و مبتنی بر برتری مردان بر زنان و کودکان.
در این جهان کالایی شده نه تنها زنان و کودکان، بلکه مردان نیز میآموزند با بیگانگی از جوهر انسانی خود به کالا تبدیل شوند. انسانها به کاسبکارانی تبدیل میشوند که برای فروش کالای خود و تصرف کالای دیگری از شیوههای بازار سرمایهداری استفاده میکنند: بزک کردن کالا و تبلیغ آن، ارعاب، زورگویی، دروغ و فریبکاری و…. و چه بسیارند کسانی که در این بازار و معاملات فریب میخورند! در این آشفته بازار همه چیز خرید و فروش میشود حتی «عشق» و «عاطفه». چنانچه در اساسیترین معاملهی جامعهی سرمایهداری، یعنی ازدواج، هر دو طرف با داشتههایشان با هم مواجه میشوند مرد با پست و مقام و دارائیهایش و زن با زیبایی، جوانی و آنچه که جامعه برای او ارزش محسوب میکند. عشق واقعی، ارتباط عاطفی و انسانی در این معامله جای زیادی ندارد. آنچنانکه در این جامعهی کالایی شده حتی غریزههایمان هم واژگونه و مسخ میشوند، دیگر نه با خود ارتباط داریم و نه با نوع خود.خلاصه اینکه مالکیت به طور کلی و مالکیت خصوصی به طور خاص، و دسترسی یا عدم دسترسی به امتیازات و اختیارات، انسان را به موجودی غیرانسانی بدل کرده است. همه از خود بیگانه شدهایم، از انسان بودن تهی شدهایم. و همه اینها با انسانی که در وجود ما ذاتا و تاریخا وجود دارد در تضاد و جدل است و خشم ما را افزون میکند.
این نظام و ساختار بیمار و طبقاتی را دولت، قانون، مذهب، سنت، مردسالاری، نژادپرستی و هزاران توجیه و غل و زنجیر دیگر سرپا نگه میدارد و انسان، انسان نوعی در این آشفتگی، نابسامانی و نا انسانی از خود بیگانه میشود و برای تسلا، پیدا کردن خود، سرهم کردن هویتی کاذب برای خود، به همان راهی میرود که برایش گشوده است: آویزان شدن به همان باورها، حماقتها و بندهایی که سرمایهداری برای توجیه خود به کار میبرد و عملا باردیگر به عامل، سرباز و حافظ و پاسدار همان نظامی تبدیل میشود که او را به موجودی واژگونه و کژدیسه بدل کرده است: جنگ میکند، میکشد، به دین و مذهب متوسل میشود، به خون و نژاد متوسل میشود، به آب و خاک متوسل میشود، به جنسگرایی و برتریطلبی جنسی متوسل میشود و… و خود بار دیگر حافظ جامعه طبقاتی، نظام سلطه، اقتدار، سلطه طلبی و بهرهکشی شده و آن را عمق و پهنا میبخشد. بدین گونه جامعهی طبقاتیِ مبتنی بر سود و انباشت سرمایه، نظام و سامانی میآفریند کهبرای بقای خود به جلاد، دیکتاتور، سلطهطلب، قدرتطلب، فرصتطلب، فریبکار و… نیازمند است. آدمهایی در اندازه و قامتهای متفاوت: از قدرتمداران،حکومتگران و صاحبان امتیازتا تکتک آحاد جامعه.
حال اینکه اگر انسان امروزی این خشم و غضب ناشی از تبعیض، نابرابری، تحقیر، سلطهطلبی، نژادپرستی، زن ستیزی و هزاران برتریطلبی دیگر را، نه به خشونت علیه زیردستان و ضعیفترها که همچون کوبیدن مشت بر دیوار است، بلکه به خشمی هدفمند و آگاه تبدیل کند دنیا به گونهای دیگر سامان مییابد. اگر این خشم میتوانست به مسیر خود رهنمون شود، آگاهانه و هدفمند شود، متحد شود و بساط سلطهگران، تبعیضگران، نژادپرستان و زن ستیزان را برچیند قطعا دنیایی اینگونه پریشان احوال نداشتیم. این خشم کور باید با خشمی هدفمند و آگاه جایگزین شود تا بتوان جهانی دیگر برپا کرد. خشمی هدفمند و آگاه که برای ساختن جهانی دیگر قصاص نمیکند، انتقام نمیگیرد، تعرض نمیکند، سرکوب نمیکند و… بلکه راهگشایی میکند. انگیزه شخصی ندارد و از منشها و ویژگیهای بیمارگونه برنمیخیزد و از این رو خشمی آگاهانه است. خشمی که مفهوم تاریخی- طبقاتی دارد و جنبهی ضد انسانی به خود نمیگیرد. این قهر/خشمِ آگاه و هدفمند، ابزاری است برای ساختن روابطی که در آن خشونت و اقتدارطلبی از میان میرود. نه تنها خشونت و اقتدار قدرتمداران بلکه خشم و اقتدارطلبی بیمارگونهی جاری در جامعه که خود ناشی و زاییدهی خشونت و اقتدارطلبی ساختاری در جامعه است.
انسان در روند تبدیل خشم خود به قهر آگاهانه و مبارزه برای ساختن دنیایی انسانی خواهد آموخت که اصل انسان نه بر مالکیت و «داشتن»، بلکه بر «بودن» است. آنچنان که مارکس میگوید: در جامعه کمونیستی انسان نه در اشیا بلکه در انسانهای دیگر خودش را میبیند. و این وقتی امکانپذیر است کههمهاعضایجامعهباهمبرابرباشندوهمهموقعیتیکسانیداشتهباشند. انسانوقتیخودرادردیگرانبازمییابد که نه موقعیت طبقاتی، نه تفاوت در ثروت و مالکیت و رابطه انسانها با اشیا، بلکه نوع انسان را در دیگران ببیند و بازبشناسد. در چنین شرایطی است که انسان میتواند به همنوع عشق بورزد بر آن دل بسوزاند و هدفش نوع انسان، هستی و طبیعت باشد نه داشتههای حقیر خود.
زنان آرزم (آورد رهایی زنان و مردان)
١٦ شهریور ١٣٩٩