اگر محمد مختاری به قتل نمیرسید، اول اردیبهشت امسال هشتاد ساله میشد. یاد او و اندیشههای اش گرامی باد.
محمد مختاری (۱۳۷۷ – ۱۳۲۱ ه. خ) شاعر، نویسنده، مترجم، پژوهش گر و منتقد، در ماجرای موسوم به “قتلهای زنجیرهای” به قتل رسید. محمد مختاری در کتاب “تمرین مدارا” تاکید می کند که آزادی، عدالت و دموکراسی فقط یک واقعیت حقوقی، اقتصادی و سیاسی نیستند، بل که پیش از همه ی این ها، فرایند و زایندۀ فرهنگ خاص خودهستند. وی در کتاب “چشم مرکب” می نویسد “انقلاب ذات ما را عریان کرد.” و درکتاب های “تمرین مدارا”، “انسان در شعر معاصر” و “چشم مرکب”، این “ذات”، یعنی فرهنگ استبدادی، فرهنگ “شبان رمه گی” یا “فرهنگ بی چون و چرا” را با دیدی ژرف، نکته سنج و بدیع بررسی و نقد میکند.
مختاری در آثارش نشان می دهد، به “تمرین مدارا” نیاز داریم. چرا که ما تاب تحمل مخالف خود را نداریم. اگر کسی با ما مخالفت می کند، به جای بررسی و نقد نظرات اش، خود او را نقد و نفی می کنیم. مدارا در فرهنگ ما نهادینه نشده است. نتیجه این که به جای درک حضور دیگری و مدارا که پایه و بنیاد فرهنگ دموکراسی هستند، با حذف دیگری یا ستیزه با دیگری مواجه هستیم.
مختاری استدلال می کند که فرهنگ ما “بیچرا” است. ما عادت به پرسیدن یا پرسیده شدن و توانایی شک داشتن به خود، یا خودمان را نداریم. در عرصه ی سیاسی حق پرسیدن از مردم ما همیشه سلب شده است. زیرا شاه، یا رهبر، گویا دارای توانایی فرابشری بوده، جواب همۀ سوال ها را می دانسته اند و برای حفظ قدرت شان مانع دخالت شهروندان و یا رعایا در امر حکومتی و تعیین سرنوشت خود می شده اند و نیز در خانواده، پدر، شوهر یا به هرحال، بزرگ تری بوده است که به قول کانت[i] نقش قیم دیگر اعضای خانواده را بازی می کرده و به جای آن ها می اندیشیده و تصمیم می گرفته است. در چنین فرهنگی است که حتا حق بنیادین هر انسان برای فکر کردن، تشخیص دادن و انتخاب آزادانه ی او نفی می شده است و متأسفانه هم چنان نفی می شود. در این فرهنگ انسان ها برابر نیستند، بل که یکی به دلایلی بر دیگری برتری دارد. رابطه آن ها رابطه ای نابرابر و تبعیض آمیز است. این جور روابط، به رابطۀ ارباب و بنده می ماند. یکی حرف می زند و دیگری گوش می دهد. یکی فرمان می دهد و دیگری اطاعت می کند. این فرهنگ “شبان رمه گی” در برخورد ما با انسان های دیگر هم نمایان می شود. “قیم گرایی”، “پدرسالاری” و “مردسالاری” عناصر اصلی چنین فرهنگی هستند. میل به سلطه بر دیگری اساس و بنیاد “ساختار استبدادی ذهن” است. ستم فرهنگی بر زنان، اقلیت های ملی و مذهبی هم فرایند همین ساختار استبدادی ذهن است که نمی خواهد دیگری را که با او متفاوت است و منافع متفاوتی دارد، به رسمیت بشناسد. انگار انسان ها نقش رمه را بازی می کنند و شاه، رهبر و نیز قیم، نقش شبان، یا چوپان را دارند و گمان میکنند رمه را به راه درست هدایت می کنند.
مختاری در کتاب “تمرین مدارا”، برای آسانتر کردن بازخوانی فرهنگ، مجموعه ای از ضربالمثل های ما، یا نمونه هایی از ادبیات کهن ما را جمع آوری کرده که بخشی از آن ها فرهنگ پدرسالاری، مردسالاری، بیگانهستیزی و یا انفعال در فرهنگ ما را نمایان می سازند.
در مقاله ی “بازخوانی فرهنگ”، می نویسد فرهنگ یک پدیده تاریخی است که از پیشنیان به ارث می رسد، از ناخودآگاه جامعه برمی آید و هم در آن ریشه می دواند. فرهنگ همیشه در تغییر است و در دوران مختلف تاریخی با تغییرات اجتماعی دگرگون می شود. این تغییرات همیشه به معنای پیشرفت فرهنگی نبوده و در مواردی حتا برعکس هم بوده است. در ادامه می نویسد:
ما نمی توانیم بدون مدارا و درک حضور دیگری به آزادی، دموکراسی و عدالت اجتماعی برسیم. مدارا یا به زبان های اروپایی “تلرانس (tolerance)” در برابر فرهنگ استبدادی قرار می گیرد. و با آن درمی افتد. و این درافتادن یا مقابلۀ فرهنگی باید از درون خودمان و در خانۀ خودمان شروع بشود. به همین دلیل مبارزۀ فرهنگی برای آزادی و برابری، شاید بسیار طولانی تر و سخت تر از گونه های دیگر مبارزه باشد. وی در مقاله ی “بازخوانی فرهنگ” ضمن تاکید بر این که “بازخوانی فرهنگ یکی از ضرورتهای دوران ما است”، از زمان روی داد انقلاب ضرورت اساسی و همه جانبه یافت. زیرا انقلاب به هر حال ذات ما را عریان ساخت. ما را واداشت به دیدن و دریافتن این که چه بودهایم و نمی دانستهایم. با انقلاب شروع کردهایم به داوری دربارهی بازدارنده گی خویش، و فاصله گرفتن از بازدارنده گی خویش، یعنی با انقلاب دریافتهایم که با یک نظام دیرینهی تاریخی ـ فرهنگی رو به رو هستیم که عین ساخت ذهنی و معرفتی و نظام درونی ما است. درون و بیرون ما عرصهی حضور این فرهنگ است و این هر دو، مثل یک تن واحد، تجزیه ناپذیرند. چه بسا در بیرون میکوشیدهایم با فرهنگی دیگر رابطه برقرار سازیم. اما در درون، باز بر همان اساس قدیم، یا روشها و گرایشهای هم ساز با اساس قدیم، عمل کردهایم. چه بسا مبارزان سیاسی و منتقدان تفکر سنتی و آوازه گران اخلاق و معنویت، شاعران، نویسنده گان، هنرمندان و اندیشمندان که به رغم تضاد با وجوه بازدارنده فرهنگ کهن، و نفی نظری آن ها، خود در عمل، باز صدای همان وجوه بازدارنده می شده اند و یا می شوند. بازخوانی فرهنگ، هم چنان که تمرین انتقاد است، تمرین مدارا هم هست. گسترش ذهنیت انتقادی و افزایش تحمل در برابر اندیشه و عقاید دیگران، دو روی یک سکه اند. هر دو هم، کارکرد جامعه مدنی اند که چشم انداز امروزی شان نهادینه شدن حقوق و آزادی های دموکراتیک است.
اگر انتقاد از ” دیگری” مستلزم مدارا با ” دیگری” است، نقد “خویش” مبتنی بر تأمل در “خویش” است. درک نارسایی ها و دشواری ها، عارضه ها و بازدارنده ـ گی های فرهنگی ما، مدارائی دردناک می طلبد. به این اعتبار بازخوانی فرهنگ، گفت و شنیدی با سُنت خویش است و به اعتباری گفت و شنود یکی از اجزای این فرهنگ با اجزای دیگر آن است. گفت و شنود با خویشتن خویش، روی دیگر سکه ی گفت و شنید با دیگری است. این دو، هم در گرو نهادینه شدن مدارا است و هم زمینه ساز عملی برای این نهادینه شدن. گفت و شنود یک رابطه است و دو سوی رابطه، در نقد نظر، مکمل و تصحیح کننده ی یک دیگرند. زیرا برقرار ماندن رابطه، در گرو تفاهم در تفاوت ها، و مدارا، در اختلاف ها است. از این روی اساس گفت و شنود بر امکان درک حضور دیگری استوار است. درک حضور دیگری نیز مبتنی است بر درک و پذیرش حق و شانِ برابر اندیشه گی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و… برای دیگری یا دیگران.
مختاری نشان می دهد که مدارا با تمکین تفاوت دارد. مدارا درک و به رسمیت شناختن حضور دیگری است. اما تمکین نوعی هم کاری با دیگری است. مدارا که بنیاد فرهنگ دموکراسی است، بر این حقیقت استوار است که انسان ها اساسن با یکدیگر متفاوت هستند و این تفاوت باید به رسمیت شناخته شود. از سوی دیگر اما دولت های تمامیت گرا، این تفاوت ها را به رسمیت نمی شناسند و از این طریق منافی تکثر و تفاوت انسان ها هستند. امت حزب اله و امت همیشه در صحنه، مصداقی از این تمامیت گرائی است.
مدارا یک مفهوم منفعل و یک طرفه نیست، بل که فرایندی از تفکر انتقادی است. تفکر انتقادی در همه چیز شک می کند، خدا، پیغمبر، شاه و رهبر را به باد پرسش می گیرد. تفکر انتقادی بنیاد تجددگرایی (مدرنیته) است. نگاه انتقادی یک آموزه ی مدرن است و مدارا، فرایند چنین آموزه ای، کسی که به خرد انتقادی باور دارد، باید تحمل شنیدن حرف مخالف اش را هم داشته باشد. با شعر مختاری در می یابیم که او نه فقط با برهان و استدلال با فرهنگ استبدادی به مبارزه برخاست، بل که این فضا و فرهنگ را با تمامی وجود خود حس می کند:
جست و جو
دستی به نیمه ی تن خود می کشم
چشم هایم را می مالم
اندامم را به دشواری به یاد می آورم
خَنجی درون حنجره ام، لرزشی خفیف، به لب هایم می دهد:
– نامم چه بود؟
این جا کجاست؟
دستی به دور گردن خود می لغزانم،
سیب گلویم را چیزی انگار می خواسته است له کند.
له کرده است؟
در کپه ی زباله، به دنبال تکه ای آیینه می گردم
چشم ام به روی دیواری زنگار بسته می ماند
خطی سیاه و محو نگاهم را می خواند:
“آغاز کوچه های تنها
و مدخل خیابان های دشوار
تُف کرده است دنیا در این گوشه ی خراب
و شیب فاضلاب های هستی انگار این جا
پایان گرفته است.”
باد عبور سال هایی کز این جا گذشته است، اندام ام را می برد
و سایه ای کرخت و شرجی درست روی سرم افتاده است.
سنگینی پیاده رو از رفتن بازم می دارد
می ایستم کنار ساختمانی که نا تمام ویران شده است
خاکستر از ستون های سیمانی
افشانده می شود بر اشیای کپک زده
از زیر سقف سوراخی گاهی سایه ای بیرون می خزد
خم می شود به سوی گودالی
که در کف اش، وول می خورند سایه های نمور گوش ماهی ها
دستی به سوی سایه ی دیگر دراز می شود
و محو می گردد
در سایه ی بلند جرثقیلی زنگ زده
و حلقه ی طنابی درست روی سرم ایستاده است.
در انقباض ناگهانی
دردی کشیده می گذرد از تشنج خون
انگار چشم هایم
آن جا به روی سیم خاردار پرتاب شده است
نیمی از این تن
اکنون آشناست.
نیم دگر
آن سایه ی شکست است که دوران انحلال اش
پایان گرفته است.
تنها نیاز تاریکی را به خاطر می آورم
مثل پوستی هنوز بر استخوان کشیده شده ست و
چهره اش در نیمی از چهره ی زمین
گم گشته است
تا آدمی تنزل یابد به ناگزیرترین شکل خویش و
نیم سایه ی گرسنگی تن اش را چون کسوف دایم بپوشاند
و هر زمان که چشمان اش فرو افتد
بر نیمِ آفتابی ذهن اش
چشم بندی بر تلالو خون اش ببندند
سرنگون اش آویزند
در چاه های شقاوت:
حس کبود غار که تنهامان نگذاشته است از سایه ای
به سایه و چاهی به چاه و
ریشه های ظلمت را گره زده ست به گیسوان مان
-“گیسوی کیست این که به زنگار می زند؟
و زسیم خاردار
آویخته است؟”
گام ها از پی هم می رسند
تخت کبود و قوس درد که تودر تو فرود می آید پرشتاب و
کلاف عصب را برش می زند
در کف پا و
زیر چشم بند فرو می رود.
خون و لعاب دندان های هم را حس می کنم از کهنه پاره ای
خشکیده
که راه های صدا را نوبت به نوبت در دهان هر یکی مان بسته
است و جیغ ها بر می گردد
تا سرازیر شود به درون
آماس می کند روح و تاول بزرگ می ترکد در خون و ادرار
از نیم سایه ای که فرو افتاده است بر خاک
دستی سپید ساق عفن را
می بُرد و می اندازد در سطل زباله
گنجشک های سرگردان
دیگر درنگ نمی کنند
بر سیم ها که رمز شقاوت را می برند
و عابران – که اکنون کم کم می بینم شان – می آیند و می روند
نه هیچ یک نگاهی می اندازد
نه هیچ یک دماغ اش را می گیرد
و تکه ای از آفتاب انگار کافی ست تا از هم بپاشند
هم ذاتی عفونت و وحشت که سایه ای یگانه پیدا می کنند
تابوت ها که راه گورستان را
تنها
می پیمایند
و این خیابان دراز که غیبت اش را تشییع می کند
- “آن نیمه ام کجاست؟
تا من چقدر گورستان باقی است؟”
گودال ها چه زود پر شد
از ما که از طناب ها و آمبولانس ها یکدیگر را پایین
می آوردیم
حتا صدای گریه ی هیچ کس را انگار نشنیدم
تا آمدی و ایستادی روزی بر سینه ی بیابانی
و از تشنج خونت آوایی برخاست
که یک روز در تنم
پیچیده بود و تاول را
ترکانده بود
آن شب که شهر را از تابوت بیرون کشیدند
گودال دسته جمعی ما را ستاره ها نشان کردند
از زیر دب اکبر، یک شب پایین آمدند و رد پای شان
بر خاک ماند.
تا خانه ها نشانی مان را پیدا کردند،
به راه افتادند
آمدند
تا رویای شان را پیدا کنند
و بولدوزرها، تانک ها، از برابر سر رسیدند.
آن گاه آمدی و ایستادی و از تشنج خونت
خاک از صدای گمشده ی خویش
آگاه شد
دیدم که استخوان هایم
از گوشت تنت گویاتر شده است
و ناله ای که بر می آمد از درون شان
پنهان ترین زوایای سنگ را به سنگ می شناساند.
دیدم به روی خاک می لغزد دست های ات
و شکل می گیرد اندام ام
خط ها بروز می کند و سایه ها به هم می گرایند.
گیسوی ات از کدام جهت پیچید در گیسوانم
دیدار خاک هیچ پریشان اش نکرد
انگار ریشه ای که مدد گیرد از ریشه ای
دیدم که بید مجنون می روید، می روید،
و ریشه در تن ام آویخته است.
-“پس عشق بود؟
گسترده بود نقشه ی میدان مرگ
و عشق بود؟”
این واژه را چه گونه به خاطر آوردم؟
باید کسی دوباره آن را بر زبان آورده باشد
که اکنون پژواک اش را می شنوم.
وقتی که آیه های غیبت، هر روز در محله ای خوانده می شد
یک روز کودکی که پای طناب ایستاده بود
و گوش ماهی بزرگی را به گوش چسبانده بود
ناگاه سر بر آورد و بی تحاشی چیزی گفت و گریخت.
و من هنوز ایستاده بودم
بین تمام جمعیت
پژواک گام های اش را می شنیدم
می شنوم
غوغای استخوان های اش را می شنیدم
می شنوم
انگار آن صدف را بر گوش ام نهاده ام
می لرزد از طنین اش لب هایم
سنگینی زمین گویی در انگشتان ام مانده باشد.
نزدیک می شود آن نیمه ی گریخته
گیسوی موج برداشته
بر شانه ی خیابان های تباه
هر دم هزار چهره ی مرگ از برابرت برود
و آن که چهره ها را آراسته است
دیدار هم زمان شان را هرگز احساس نکرده باشد
آن گاه عشق مهیا شود
تا چهره های غایب را تصدیق کند!
این غیبت از حضور من اکنون واقعی تر است
قانون این خیابان
ساده ست
از گوشه های پرت دنیا نیز هر کس می تواند به این زوال بگرود
عشق از کنار این میدان ها چه گونه گذشته است؟
وز خاک روبه های روان در جوی های تاریک، کدام گوش ماهی را می توان برداشت
که لحن ما را هنوز به یادمان آورد؟
بر می دارم
از روی خاک ساعتی مچی را
که روی صفحه ی چرکش، هنوز لکه ای سرخ می زند
و هر دوعقربه اش
افتاده است
حتا شماره هاش نیز پاک شده است
برمی دارم
می برم
می آویزم
از گیسوی سپیدی که تاب می خورد
بر سیم خاردار
حس می کنم که انگشتان ام به رنگ پستان هایی در آمده است
که بوی شیر از آن
همواره می دمید
و قطره های سپید
پیوسته بر کسوف پوست اش می چکید.
این ساعت از کدام جهت گشته است؟
معمای هراس فروخورده است
آن سرخی و طراوت لب شور را که از انگشتان ات می تراوید.
انگشت های شیری
و حلقه های سرخ نامزدی
از تار گیسوانی مهتابی آویختند
از ماه تا زمین موجی شد از صدف های ارغوان
که حلقه حلقه گذر می کردند
تا زاد روز تنهایی را چراغان کنند
داسی فرود آمده بود و صدای خاک را می درود
آن کس که صبح از خانه در می آمد
رویای مرده گان را با خود می برد
آن کس که شب به خانه در می آمد
رویای مرده گان را باز می گرداند
و سرخی از لبان تو، شیر از انگشتان من به یغما می رفت
تا هر دو
خاموش شوند
پیراهن سپید عروسان تاریک گردد
و گیسوی جنین به سپیدی گراید…
-“آغاز کوچه های تنها
و مدخل خیابان های رسوا…”
شعری که می وزد از دیوار نوشته
آن نیمه ی دگر را سراغ می دهد
الهام شاعران نفسم را باز می شناساند
بی جانهاده عشق نشان هایش را
تا واژه واژه ردش را بگیرم و تمام دل ام را باز جویم
در شهری
که در محاصرهی خویش مرگ را یاری کرده است.
[i] Immanuel Kant (1724 – 1804)[i]
امانوئل کانت، دانش مند و فیلسوف آلمانی که سوای سمت استادی دانش گاه، انبوهی کتاب و رساله دارد. نقد عقل مطلق، عقل عملی و عقل نظری وی شهرت دارد.
احد قربانی دهناری
۱ اردیبهشت ۱۴۰۱ – ۲۱ آوریل ۲۰۲۲
بنا داشتم به مناسبت هشتادمین سال روز ولادت محمد مختاری، از قربانیان تروریسم جمهوری اسلامی، یک برنامه ویدئوی تهییه کنم که نوشته ی پربار آقای قربانی را دریافتم و مناسب دیدم. با سپاس فراوان و پوزش از این که به خاطر آسان تر خواندن نوشته و شعر، یک ویراستاری جزئی انجام داده ام که بیش تر سلیقه ای است.
مجید دارابیگی
سوم اردی بهشت ماه 1401
بیست و سوم آوریل 2022