بامدادان ، که سپیده از بستربرمی خاست ،
و با ردای خورشید سرمی زد ،
راهیِ حلبچه شدیم .
خاطره ای آغشته به مواد شیمیایی ، مرا همراه بود ،
و می دیدم که چگونه درخاطره ی دشت ها هم ، زبانه می کشید .
ابرها ، این سوی و آن سوی ، گاه گسسته و گاه پیوسته ،
ما راهمراه وهم سفربود ،
و گاه چنان پایین می آمد ، گوئی که دم و بازدم باد ست .
به گّرد وغباری که همراهِ باد جنوب می وزید ، گفتم :
لطفا ، آمدنت را اندکی به تأخیرانداز .
درراه ، خانه ها همچون برآمدگی عضلات بدن می نمودند .
طبیعت ، سینه و پاهایش رادراین خانه ها شسته ،
برآستانه ی درها تکیه داده ،
و با گیسوانی بلند وآویزان ، به فرزندان خود ،
که دررفت وآمد بودند ، درود می فرستاد .
درراه ، کودکان با رؤیاهای شان به گِرد درختان ،
ٌ ُزنارٌ**می بستند .
درراه ، زخم های خونینی بود بر پیکرخا ک .
سکوتی فضا را گرفته .
و ناگهان ، حلبچه :
ٌعمر خاورٌ .
تصویر را شنیدم ، وصداهارا دیدم .
سنگ ، درنهان، می گریست .
درفاصله ای کوتاه ، غنچه ی گلی خود را درهم می کشید .
خورشید ، هم چون گلوله ای آتشین ،
از شکاف کالبد روز نمایان می شد .
دشت ، بستری بود که برآن نردبان رنج وعذاب ،
سربه کهکشان خدا می کشید .
عُمر خاور .
غرش ابراست درحس و تخیل…درگمان وتنفس و سخن .
هراس است ، برامتداد خاک ، درشکل ها وابعاد گونه گون ،
که فلک را به لرزه می آورد …
که معنای کلام را مغشوش می کند .
چگونه انسان ، در میدانی که کشتارگاه ست ، میخکوب می شود ؟
چگونه ، جمجمه ی آدمی به شعاروطن درمی آید ؟
معنای کلام ؟
چه کس می داند یا می تواند که درشیپورِمعنا بدمد ؟
اینجا ، مرگ وزندگی درهم آمیخته ،
وهریک مرا هم آشفته می کند .
اینجا ، مرگ هم دگرگون شده ، و مرا در بهت فرو برده –
مرگی که خود به کشتارِ مرگ می رود .
مرگ ماه است و مرگ خورشید دریک بستر .
مرگ سوراخی است درجسد مرگ .
مرگ بیداری است درمرگ .. و ریه ای ست برای زندگی .
مرگی که جشن مرگ است .. و گورکودکان .. وغنایم جنگ .
بازیِ نرد است ، مرگ.. وخون .
نقشه ی مدارهای زمین ست .. ومزرعه ی کاشت وبرداشت ..
چشمه ی آب است دردل شنزار .
پله کان مرگ است .. وساحل دریا .
بادبان است .. ولنگرگاه کشتی .
مرگی که اسبِ سوارکار است .. ومایه ی ریشخند آدمی .
هم همآغوشی است .. و هم نشسته دردستان یک کودک .
مرگی که دردریاچه ی اشک ، آب تنی می کند .
هم اسیرست و هم اسیرکننده ..
قاتل است ومقتول ..
داس است و گیتا ر ..
و چون سرِبریده ای می رقصد .
مرگی است که با زبان کُردی می سُراید ..
و به عربی یادآوری می کند .
مرگ بغداد است و أربیل .. وهردودریک جامه .
که گفته است حلبچه منطقه ای بی طرف است…
وهمه چیز، درآن زنگ زده ؟
آنجا همه چیز، ازگردوغبارتا ماه ،
از گل و سبزه از شادی و شوربختی ،
همه بر بستردید ودرلباس بصیرت ، می خسبند وبرمی خیزند .
حلبچه اما ، این چنین نمی خسبد – حتا اگر بخواهد که بخوابد .
حلبچه همیشه نیمی از چهره اش پایان شب را درآغوش دارد ،
و نیم دیگرش طلوع بامداد را .
از آنجا خورشید همواره سرمی زند ،
وهم ازآنجا ست که ماه بی وقفه دورمی شود .
دراینجا پرتوخورشید ورای فراموشی است ..
وآن سوی حواس .
حلبچه مزرعه ی مرگ است ،
که با گاو آهنی به نام ٌ زندگی ٌ مسکونی شده .
دراین جا ستارگان دراوج حرکت اند ،
با درشکه ها یی که باد آنها را می کشاند .
درختان غم و اندوه را – با دستما ل هایی سپید و آبی –
ازچهره شان می زدا یند ..
تا غنچه ها به مدادها یی بدل شوند ،
که برای کودکانِ سوخته ، مرثیه ها بنویسند .
نمی خواهم گنجه ی بانوانی را بگشایم ،
که با مواد شیمیایی ذ وب شدند .
دیوارهای گورستانِ جمعی ،
راز چهره های سوخته را آشکار می کنند .
ستاره ای خم می شود که نام اش را ،
برمزاربانویی ، حک کند .
ای شعر ، هنگامه ای بر ویرانه ها بپا کن !
ای فکر، رازها را برملا کن !
مرگ ، برگه های اش را درکشویِ زمان ،
گذارده و به باد سپرده .
گورستان ، درب خانه را بسته تا نامه ام را بخواند .
اینجا گورستانی است با گورنوشته هایی که می گوید :
” بمباران شیمیایی می تواندهمه چیزرا نابود کند ، مگر عشق را ” .
حلبچه چه دارد برای مردمی بی سواد و پریشان فکر ؟
مردمی با افکاری درهم – چون کاخ های فرو ریخته ،
پرچم های شان ، تکه پارچه ای شده برای تمیز کردن
تانگ و توپ وبمب افکن !
درچشم اندازچیزی نیست مگر سیلی از زبانه ی آتش ،
که ازکوره ی مذهب منفجرمی شود .
هرگونه زیبایی، نفرین شده است.
این زمانه ایست که چون مِسی ،
پیش ازتبدیل به زنگ کلیسا ، طنین انداز است .
این زمانه ایست که ، ازدردِ زایما نش،
چیزی جز ستمگری ، تندروی و فرقه گرایی ، نمی زاید .
درست است که باد با قدرت می وزد ،
اما گوئی که بر چیزی نمی ساید .
از روی سرِمان می گذرد یا از درون مان عبور می کند ،
اما جز خاکستروغبار چیزی همراه نمی بّرد .
نه انگارکه پیکری هستیم برگّرده ی خاک .
حلبچه چه پاسخ دارد به آنان که می گویند :
” برای تغییرجهان کافی است که لباست را عوض کنی ” ؟
عمر خاور، اما، می گوید :
” این کافی نیست که شکل وشمایل انسان داشته باشی ،
تا انسان باشی .”
دالیا***، بگو : چگونه شد که ماهِ حلبچه ،
درسینه ی بانویی پناه گرفت –
که رو به مرگ بود و نگاه اش رو به آسمان ؟
چگونه همه چیز ، چون کودکی ، به گریه درآمد ؟
دالیا ، آنگاه که سخن از واقعیت است یا وهم وخیا ل ،
باید آن بانو ، عنوان تازه ای برگزیند .
باید کشتی ای برای عشق بسازد ،
که بی نیازازناخدا و بادبان ،
آن را به امواج مرکب کاغذ و رنگ بسپارد .
چگونه می توان ازاین حلبچه بیرون رفت ؟
چگونه ازخاکستردرختی سوخته ،
بستری برای چمن ساخته شود ؟
هربرگ درخت اش لبی دارد که سخن گوید و چشمی که بگرید .
الفبای کُردی را دیدم بردیوارهای فروریخته و جسدهای پراکنده ،
حرف به حرف و تصویر به تصویردرهوا پخش شده –
بسانِ گرده های شکوفه ی نخل .
نه !
هرگزوبا هیچ شعری برکاغذ ، حلبچه زنده نخواهد شد ؛
مگرآن که نامش برچهره ی جهان نقش بندد .
————————————————–
* – عُمر خاور ( عُمر حمه صالح ) بازیگر تآتر و یکی از قربانیان فاجعه ی بمباران شیمیایی حلبچه ، که همراه همسر و هفت فرزند ش کشته شد . رمضان اوزتورکی – عکاس و خبرنگار ترک – در آن هنگام ازعمر، در حالی که فرزند خرد سالش را درآغوش گرفته و برخاک افتاده – عکسی گرفت که بسیار شهرت یافت . امروز تصویری از این عکس دل خراش ، به عنوان ” سفیر دائمی شهدای حلبچه ” ، در محل سازمان ” منع کاربرد سلاح های شیمیایی ” در شهر لاهه نصب شده . ونیز تصاویر و تندیس هایی ازوی و فرزندش درمیدان ها و نقاط مختلف حلبچه برپا شده اند .
** – ُزنار ، کمربند ی ست که زرتشتیان بر ردای خود بندند .
*** – دالیا ،نامی دخترانه است به زبان های عربی و عبری.
در پایان یادآوری می شود که این قصیده ی ادونیس ازیاد داشت های به جا مانده از
زنده یاد رفیق تراب حق سناس است ، که به یادش ، ترجمه ی آزاد آن را برعهده گرفتم –
با پوزش از کاستی های آن و با سپاس از دوست عزیزم منوچهر رادین در ویراش ان .
این ترجمه در 09.05.2016 در سایت عصر نو به چاپ رسید .
امروز به یاد سی و یکمین سالگرد آن فاجعه ، باز نشر می نمایم . حسن عزیزی