عید هر ساله خیلی متفاوت به اردوگاه پیشمرگان مِی آمد. بی سر و صدا آرام آرام فقط از نفس کشیدن زمین، نسیم خوش و مطبوع صبحگاهی، سبز شدن بوته ها و درختان بخصوص شقایق های سرخ در آن دشت وسیع آمدن بهار وعید را خبر میداد. از سفره هفت سین شاید یک سین ش را داشتیم و آن هم “سبزی” دشت در پهنه گسترده طبیعت بکر بود. شب عید همه در اردوگاه جمع میشدیم ، شام مجلل که لوبیا با برنج و یا عدس پلو بود. پس از شام برنامه شب عید شروع میشد که سرود خوانی جزو همیشگی آن بود و رفقائی که خوش صدا بودند و یا بهتر از بقیه اهنگها را به یاد داشتند، سرود و آهنگهای شاد میخواندند و بقیه هم همراهی میکردند. کاک محمود آهنگی محلی میخواند و بقیه هم با او دم میگرفتند، صدای زلالی داشت و هر جا گیر میکرد بقیه با همراهی به کمکش می آمدند. مجید شوخ و هنرمند به قول خودش پانتومیم اجرا میکرد که البته زیاد چیزی از آن سر در نمیآوریم ولی با حر کاتش همه را میخنداند، هر کس برای خودش حدسی می زد و در آخر هم خودش برایمان یک چیزهائی سر هم بندی میکرد . مسعود خجالتی با ظاهری ساکت و متفکر، تحت فشار رفقا پشت سر هم با کم روئی تکرار میکرد که خواندن بلد نیست.
روبروی اردوگاه رودخانه ای جاری بود که تابستان ها بیشتر به جویبار باریکی پر از قورباغه شبیه بود و محلی برای تردد مارها. آن سال بهار بارندگی شدید بود و رودخانه پر از آب شده بود، ولی اوضاع ساختمان اردوگاه بهم ریخته بود از سقف مقر از هر سوراخی آب چکه میکرد و هر چه کاسه و بشقاب داشتیم زیر آ ن گذاشته بودیم تا زیلو و پتو های زیر انداز مان خیس نشود و جائی برای خوابیدن پیشمرگان باشد. رفقای چریک فدائی که کمی بالاتر از ما مقر داشتند و بارندگی چندان آسیبی به اردوگاه آنان وارد نکرده بود به کمک ما آمدند.
آن شب من جائی برای خوابیدن نداشتم، همراه با چند رقیق دیگر به اردوگاه چریک های فدائی خلق منتقل شدیم و مهمان آنها بودیم. آن شب با مهمان نوازی گرم آنها با آش گرم مطبوعی که بخار ملایمی از آن بر می خاست ، در زیر چادری خشک و کیسه خواب گرم شب را به راحتی هر چند کمی با عذاب وجدان از اینکه بالاخره بقیه چطور شب را صبح میکنند گذراندم.
اردوگاه با دست خالی با چوب و گل و با راهنمائی های زنده یاد وحید که در این زمینه صاحب نظر بود و قبلا کار کرده بود، با کمترین امکانات ساخته شد. از اواسط بهار به بعد و تابستان ها بخصوص هنگامیکه نسیم ملایمی می وزید گاها عقرب و هزار پا در سقف در حال حرکت دیده میشد، مار هم که به وفور در بیرون بخصوص نزدیک به چشمه های آب پیدا می شد.
بارنده گی خوشبختانه متوقف شد و سیزده نوروز هوا آفتابی و مطبوع بود، بوی شبدر و یونجه در اطراف پیچیده بود، تصمیم گرفتیم که برای سیزده بدر به کوه برویم. آن دور و برها کوه و یا تپه های نسبتا بلندی بود، کنگر و گاهی قارچ بخصوص پس از بارنده گی پیدا میشد که البته برخی سمی و بدون شناخت خوردن آنها خطرناک بود. عده ای براه افتادیم، در طی راه دو نفره و یا چند نفره در حال صحبت ، برخی بحث سیاسی، برخی دسته جمعی سرود میخواندند و تعدادی از رفقا نیز از خاطرات کوه نوردی در شهرهای خودشان و یا خاطرات عید، خانواده ، پدر، مادر و فامیل و … صحبت میکردند. بالاخره به بالای کوه رسیدیم منظره در دیدرسمان حیرت انگیز بود. پس از کمی پیاده روی در تپه های اطراف، نزدیکی های غروب گرسنه و تشنه به مقر رسیدیم. شام آن شب نان و پنیر بود که بر خلاف شبهای پیشین خیلی مزه داد.
…متاسفانه سال بعد رفقا ( حمید زارع پور) کاک مسعود، علیرضا مدیری ( کاک مجید) در توپ باران یکی از مقرهای راه کارگر جان باختند و حمید تهماسبی کاک محمود در یک ماموریت تشکیلاتی جان باخت. یادشان همواره گرامی و سبز باد